رنگ‌زمینه

صفحه اصلی > فرهنگ : در حباب، زیستن

در حباب، زیستن

نقد سریال “در انتهای شب”

 

«در انتهای شب» به انتها رسید اما نه در ذهن و ضمیر مخاطبانش. شب به روز می‌رسد و روز به شب می‌پیوندد. طیفی از رنگ و نور و تیرگی که مدام در حرکت است. خلاصه‌ داستان اینکه، ماهرخ زرباف‌(هدی زین‌العابدین)، بهنام افشار(‌پارسا پیروزفر) و پسر ۱۰‌ساله‌شان (رایان سرلک) در پردیس زندگی می‌کنند. آنها برای خرید خانه تحت فشارهای اقتصادی زیادی قرار گرفته‌اند و زندگی دشواری را به علت دوری خانه از محل کار و مدرسه متحمل می‌شوند. آنقدر مسائل بالا می‌گیرد تا طاقت‌شان تمام و از همدیگر جدا می‌شوند اما مشکلات پایانی ندارند. از جنبه‌های مختلفی می‌توان به این سریال پرداخت و بی‌تردید بازخوردهای بسیاری خواهد داشت. محوریت این متن اما آن حبابی است که در قسمت آخر شکست. بهنام که پس از جدایی می‌خواهد خانه را اجاره بدهد و برای زندگی به تهران برگردد. درحال جمع کردن وسایل است. زنگ در به صدا در می‌آید، ثریا (سحرگلدوست)، خانم همسایه که رابطه‌ عاشقانه‌ کوتاهی را هم با بهنام تجربه کرده است اما بنا بر شرایط از هم فاصله گرفته‌اند با چند کارتن در دست پشت در ایستاده است. بهنام دستپاچه، کارتن‌ها را از دست ثریا می‌گیرد اما وقتی می‌خواهد آنها را جایی بگذارد، می‌خورد به کارتنی که از قبل دسته‌بندی کرده، حباب مورد نظر ما در همین کارتن ‌است که می‌افتد و می‌شکند. او پایه‌ حباب را که یک خانه‌ کوچک روی آن قرار دارد بر‌می‌دارد، می‌تکاند تا خرده شیشه‌ها بریزد و سپس لحظاتی طولانی به آن نگاه می‌کند. این حباب از کجا آمده است؟ از قسمت اول. لابد به یاد می‌آورید. ماهرخ از محل کارش به خانه برگشته بود، خانه مملو از بچه‌های همسایه بود و از دارا خبری نبود. اتاق به اتاق به دنبال دارا می‌گشت. وارد اتاقی شد و دختر نوجوانی را دید که هدفون به گوش، کتاب «بار هستی» را می‌خواند. دختر در ابتدا متوجه نبود اما وقتی ماهرخ را دید بلند شد، بسته‌ای در دستش بود و توضیح می‌داد که خیال کرده جشن تولد است و حتی کادو هم آورده. دختر اجازه خواست «بار هستی» را با خود ببرد و قول داد که برش می‌گرداند. بسته را روی میز گذاشت و بی‌آنکه منتظر پاسخ ماهرخ بماند کتاب را برد. اما مگر بار هستی بردنی است؟ او در حقیقت تنها یک عنوان را با خود برد و بار اصلی در بسته ماند تا در پایان همان قسمت اول، باز شود. ماهرخ حباب را از جعبه بیرون بیاورد، وارونه‌اش کند که برف‌ها در حباب شناور شوند و کلید زیرش را روشن کند و موسیقی دلنوازی برای چند لحظه فضا را پر کند. قطره اشکی درشت از چشمش پایین بغلطد. موسیقی را خاموش کند و حباب را روی قفسه‌ کتابخانه بگذارد. برگردد به سمت بهنام که با حوله‌ حمام و موهای آبچکان روی زمین میان کاغذها نشسته است و بگوید: «دیگر نمی‌توانم». طبیعی است که در پایان قسمت اول گمانمان این باشد که زن نمی‌تواند زندگی مشترکش را ادامه دهد و پیش‌بینی کنیم که در ادامه بیشتر و بیشتر با این زوج آشنا خواهیم شد. همین‌طور هم هست. اما غافلگیری اصلی اینجاست، حالا که سریال تمام شده اگر برگردید و قسمت اول را ببینید بار دیگر از خودتان خواهید پرسید: «چه چیزی را نمی‌تواند تحمل کند؟» و هنگامی که نگاه بهنام را بازخوانی کنید، از خودتان خواهید پرسید.«‌آیا تنها ماهرخ است که نمی‌تواند تحمل کند؟» کمی اگر بیشتر تامل کنید و به تمام حباب‌هایی که لایه‌لایه اطراف‌تان تنیده‌اید یا حباب‌هایی که شکسته‌اید نگاه کنید، خواهید گفت: «من هم نمی‌توانم».
در حباب زیستن شاید در توان ماهی هست اما در توان ماهرخ نه. معشوق سالیانش بهنام، او را ماهی می‌خواند اما رضا (پدرام شریفی) که سال‌هاست عاشق اوست ماهرخ صدایش می‌کند. در نهایت بهنام است که حباب را می‌شکند اما این شکستن نمادین است. ماهی پیش‌تر حباب را به واقع شکسته است. شکستن حباب همانا و واقعی‌ شدن زندگی همان. دانه‌های برف دیگر پرسه نمی‌زنند، می‌بارند و تا بن استخوان می‌لرزانند. زندگی سراسر موسیقی دلنواز نیست. تمام آنچه در این قسمت‌ها دیدیم هست اما هوا هم هست. بیرون حباب عمه‌خانمی (مریم سعادت) هست که یاد می‌گیرد با دارا حرف بزند، پدری (علیرضا داوود نژاد) هست که از سیلی ‌زدن و دشنام و فریاد می‌رسد به جایی که بیرون دادگاه می‌ایستد تا صندلی کنار ماهرخ خالی بماند، تا دختر بداند تنها نیست اما قدرتمندانه به تنهایی از خود دفاع کند. ماهرخ روبه‌روی قاضی می‌نشیند و وقتی از بی‌مادری خود، از نابلدی خود صادقانه حرف می‌زند، بغضش می‌شکند و همین‌جاست که قد می‌کشد. او با خودش در بی‌حجاب‌ترین حالت ممکن مواجه شده است و حالاست که بهنام او را تمام‌قد می‌بیند.
در تمام قسمت‌ها حتی اگر حضور مادر بهنام (احترام برومند) در آسایشگاه را نمی‌بینیم، اشاره‌ای به او می‌شود. انگار صدایی مدام در گوشمان زمزمه کند: «رو به زوالی، حواست هست؟» آسایشگاه پرنور است و آرام. مادر بهنام در عین گمگشتگی آسودگی غریبی دارد. انگار همان صدا بگوید: «نترس، بیا» بهنام تلاش می‌کند دستاویزی برای ادامه دادن پیدا کند. او به گمان خودش نتوانسته است دستاوردی که لایقش بوده را در عالم هنر کسب کند و به کارمندی ساده بدل شده است. هرچند می‌بیند دستاوردهای هنری دوستش صفا (رضا بهبودی)، چندان صفایی در روحش ندمیده اما کماکان به دستاورد می‌اندیشد. او نمی‌تواند آنچه باعث شده ماهی از ارتفاعی بعید بپرد را درک کند. بهنام بیش از عمل، عکس‌العمل نشان می‌دهد. حجم زیادی از دوست داشته شدن، ناگهان از وجودش رخت بسته و رانندگی هم که نمی‌داند، پس گم می‌شود. دست‌وپا می‌زند، حبابی دیگر جست‌وجو می‌کند. زخم می‌زند به خودش، به ماهی. رضا می‌گوید: «بهنام ماهی به دمش رسیده، نگذار تمام شود». حتی خواهش می‌کند که بهنام کوتاه بیاید اما ماهی تمام و به ماه تبدیل می‌شود. نه رضا، نه بهنام و نه حتی خودش نمی‌توانند مانع این دگردیسی شوند. او کنار بهنام بماند یا نماند. اتفاق خوب همان است که در درونش افتاده. حالا بیایید و این ماهرخ زرباف را نه یک انسان، یک زن، یک پیکره‌ مردمی عظیم ببینید که البته آن حکایت دیگری است. هنگامی که متنی خوب نوشته می‌شود، پیش می‌رود و بازتعریف می‌شود. بی‌شک این کار هم مانند هر پیکره‌ دیگری بدون نقص نیست اما درخشان است. اگر بخواهم به ایرادی که بر این مجموعه دارم اشاره کنم این است که در برخی جاها، به‌خصوص در مکالمات ماهی با همکارش، حکیمه (نسرین نصرتی) مصادیقی توضیح داده می‌شوند که با کنش داستانی کاملاً ساخته شده‌اند و نیازی به وضوح بیشتر نیست. به گمانم با اعتماد بیشتر به مخاطب می‌توان از چنین صحنه‌هایی پرهیز کرد که به غنای کارخواهد افزود. برای نمونه صحنه‌ای که ماهی بعد از مرخصی طولانی به فرهنگسرا برگشته است و حکیمه تلاش می‌کند برای او ماهیت ترسش را عیان کند و از شنل قرمزی در جنگل تاریک می‌گوید. به‌‌رغم تمام اینها «در انتهای شب»، درخشان است. تمام بازیگران حتی در نقش‌های کوتاه بسیار باورپذیر ظاهر شده‌اند. شهر و مردم در طبیعی‌ترین حالت‌شان به تصویر کشیده شده‌اند. (در بسیاری از فیلم‌ها و سریال‌هایمان با شهرها و مردمش غریبه‌ایم). به تمام عوامل این سریال تبریک می‌گویم اما این متن بدون اشاره به علیرضا داوودنژاد تمام نمی‌شود که چقدر به اندازه، دقیق و حیرت‌انگیز ظاهر شد و تصویری فراموش‌نشدنی از نقش خود ساخت. امیدوارم از آیدا پناهنده و ارسلان امیری کارهای بیشتری ببینیم.

sazandegi

پست های مرتبط

در مرز سنت و نوگرایی

به یاد “امین‌الله رشیدی” امین‌الله رشیدی، خوانندۀ پیشکسوت موسیقی ایرانی که بیش…

۲۳ مهر ۱۴۰۳

در پناه ادبیات

زندگی و زمانه “شاهرخ مسکوب” شاهرخ مسکوب، صدایی منحصربه‌فرد در تاریخ روشن‌فکری…

۲۳ مهر ۱۴۰۳

مصائب رائد

“رائد فریدزاده”، رئیس جدید سازمان سینمایی با چالش‌های بزرگی روبه‌رو است رائد…

دیدگاهتان را بنویسید