زندگی و زمانه “شاهرخ مسکوب”
شاهرخ مسکوب، صدایی منحصربهفرد در تاریخ روشنفکری ایران بود که با نگاه انتقادی و بیان نوآورانۀ خود موجب تحول در فضای فکری و ادبی جامعه شد. کتاب «شاهرخ مسکوب» نوشتۀ علی بزرگیان نخستین عنوان از مجموعۀ نامیرایان انتشارات مان کتاب است که بهتازگی منتشر شده. هر مجلد از زیرمجموعۀ «نامیرایان» که عنوانی از داستان بورخس دارد، سعی دارد ترسیمی نازککارانه به دست دهد از سیمای شخصیت دورانسازی که در فرهنگ و ادب فارسی دودِ چراغ خورده باشد. کتاب نخست این مجموعه پرترهای است از شاهرخ مسکوب (۱۳۰۴-۱۳۸۴) که زندگی پر فراز و نشیب این روشنفکر شهیر را روایت میکند، از زمانی که ردای حزب تودۀ ایران را به تن کرد و در قامت یک انقلابی تندرو و تماموقت به مبارزه پرداخت تا زمانی که به زندان افتاد، آزاد شد و پس از آن عمر خود را صرف ادبیات کرد و دیگر از سیاسیکاری گریزان بود و از حواشیِ حلقههای ادبی دوری میکرد. چند نمایشنامه از یونان باستان به فارسی برگرداند و دربارهشان بحثهای تازهای پیش کشید. بعد از انقلاب نیز چارهای جز مهاجرت ندید. در پاریس بر اثر تنگناهای مالی، به شغلی روی آورد که سررشتهای از آن نداشت و در نهایت سرطان خون او را از پای انداخت. پرترهای که بزرگیان از مسکوب ترسیم کرده ،حاصل رجوع به منابع متعدد و گفتوگو با نزدیکان اوست. مسکوب شاهد سه نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ایران بود: اشغال کشور بهدست متفقین و از پی آن تبعید رضاشاه، وقایع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و انقلاب ۱۳۵۷. هریک از این وقایع بر حیات شخصی و سیاسی و فکری او مؤثر افتاد. اولی او را از ملیگرایی افراطی رهانید، دومی او را از حزب توده گریزان کرد و سومی آغازی شد بر تبعید خودخواستهاش به پاریس. آنچه در کتاب «شاهرخ مسکوب» میخوانید قصۀ همین فراز و فرودهای زندگی اوست.
علی بزرگیان در مقدمه کتاب دربارۀ انگیزه و سیر نوشتن آن مینویسد: «اولین بار ۶ سال پیش بود که گزارشی دربارۀ زندگی و آثار مسکوب نوشتم. آن گزارش در ماهنامۀ اندیشۀ پویا منتشر شد و از آن وقت مسکوب در گوشۀ ذهنم ماند تا فرصتی برای تکمیل گزارش زندگیاش بیابم. میخواستم متنم را از قیدوبندهای رایج مطبوعاتی برهانم، گسترشش بدهم و بخشهایی را به آن اضافه کنم که در روایتِ اول جای خالیشان برایم آزاردهنده بود. نتیجه کتابی شد که در دست شماست. قدردان نشریۀ اندیشۀ پویا هستم که آن گزارش نخست را منتشر کرد؛ اگر آن متن نبود، شاید کتاب حاضر هم هیچگاه ساخته و پرداخته نمیشد. برخی از قولهایی که در این کتاب نقل کردهام حاصل گفتوگوی شخصیِ من با حسن کامشاد، علی بنوعزیزی، رامین جهانبگلو، گلی ترقی، احمد کریمیحکاک، سروش حبیبی، میرمهدی ادیبسلطانی، و احمد مسکوب (برادرزادۀ شاهرخ مسکوب) است.»
در پناه اسطوره و ادبیات
شاهرخ مسکوب در جوانی به دین روی آورد اما طولی نکشید که در گرداب سیاست غوطهور شد و به حزب توده پیوست. سالها با اشتیاق و ایمانی راسخ در این حزب فعالیت کرد و به خاطر آن فروردین ۱۳۳۱ به زندان نیز افتاد اما دیری نپایید که چشمۀ فکری حزب توده در نظرش به خشکی گرایید و از آن رویگردان شد. در زندان بود که از حزب خشمگین شد و کمکم خشم، جایش را به بیزاری داد. علی بنوعزیزی میگوید، دو حادثه مسکوب را در زندان زیر و رو کرد؛ یکی گزارش خروشچف به کنگرۀ بیستم حزب بلشویک دربارۀ جنایات استالین و دیگری ماجرای مجارستان. بعد از دو سال و دو ماه زندان آزاد شد و پس از آن ادبیات بود که نجاتش داد. مسکوب از میان دو راهِ ماتم برای گذشتۀ ازدسترفته و مواجهۀ مالیخولیایی با شکست، دومی را برگزید؛ درس گرفتن از گذشته و به رسمیت شناختن شکستها، همراه با نگاهی انتقادی. از سر همین مقابله به روایت تاریخ از زبان ادبیات روی آورد: «فکر میکردم ایرانی بودن گرفتاریها و بدبختیهای فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همه چیز را جبران میکند. با خواندن این آثار فکر میکردم وقتی بر سر دیگران، آدمهایی مثل ادیپ و سیاوش، ایوب و اسفندیار یک چنین بلاهایی آمده، بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسۀ بلندپروازانهای است اما در ضمن تسلی فوقالعادهای بود.» گویی برای رنجها و زخمهایش به چنین مرهمی محتاج بود. ترجمۀ این متون آرامَش کرد. وقتی سرنوشت پرومتۀ اسطورهای را به فارسی برمیگرداند، پرومتهای که بر بلندای قلۀ قاف زنجیر شده بود و عقابی هر روز جگرش را میخورد، گویی از خود میخواند: تنی افتاده در چرخۀ عذاب، بهفرمان تازه بر تخت نشستهای که ابداً تحمل مخالفت را ندارد. زئوس میاندیشد که به زنجیر کشیدن پرومته بر بالای کوه میتواند بزرگترین عذاب او شود: عذاب تنهایی؛ اما سرنوشت برای پرومته تنهایی را مقدر نکرده است. بهزودی دوستانِ او از راه میرسند. بهقول خودش، اگر فردوسی نبود، زندگیاش فقیرتر بود و شاهنامه بود که راه او را بهسوی ادبیات بزرگ گشود: «یک کمی که آدم با شاهنامه آشنا میشود، آسان نیست بهسراغ ادبیات میانمایه و متوسط رفتن. آدم بیاختیار بلندنظر میشود.» بهمناسبت پیوندش با شاهنامه، سراغ تورات و هومر و ادبیات یونان را گرفت و قدم به وادیِ ادبیات عرفانی گذاشت و هویت فکری و روحیاش را بر آنها بنا گذاشت. برای او غور در شاهنامه دلچسب بود و فردوسی بزرگترین الهامبخش. با تأمل در شاهنامه بود که میان روشنفکران عرضاندامی کرد و به شهرت رسید. مسکوب آثار متعددی در زمینههای مختلف از خود به یادگار گذاشته که از جملۀ آنها میتوان به «مقدمهای بر رستم و اسفندیار»، «سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز»، «در کوی دوست»، «مسافرنامه»، «ملیت و زبان»، «خواب و خاموشی»، «روزها در راه» و «ارمغان مور» اشاره کرد. او همچنین آثاری از نویسندگان بزرگ جهان چون جان استاینبک و نمایشنامهنویسان یونان باستان را به فارسی ترجمه کرده است.
مهاجرت ناگزیر
مسکوب که از سیاستزدگی گریزان و از حواشی محافل ادبی بیزار بود پس از انقلاب، مهاجرت را بر ماندن ترجیح داد. ۸ تیر ۱۳۵۸ به پاریس رفت، به شهری که تا آخر عمر در آن سر کرد. شد شبیه تام جادِ «خوشههای خشم»، سرگشته، منتظر فرجی، در جستوجوی مأمنی و سفر کرده به جغرافیایی غریب. اولین آشناییاش با پاریس «از راه هوگو و بینوایان بود. همیشه در جوانی تا سالها در آرزوی دیدار فرانسه بودم. دیدار امثال هوگو، ژان والژان، کوزت، فانتین و…» در پاریس به خاطر مشکلات مالی به شغلی نامرتبط با علاقهاش روی آورد. هر صبح «لوموند» میخواند و از اخبار جهان آگاه میشد. وقتی خبر فروپاشی شوروی را شنید، نوشت: «شکست گورباچف، شکست یک دورۀ تاریخ روسیه است که از لنین شروع میشود: شکست یک تجربۀ بزرگ و پوچ بشری، شکست آرزوهای مرتضی کیوان، شکست خامی و دشمنی با حقیقت.» اخبار جنگ ایران و عراق دلش را آشوب میکرد: «اخبار ایران فلجکننده است. روح و جسمم را فلج میکند.» و سرانجام سرطان خون ۲۳ فروردین ۱۳۸۴ او را از پا درآورد و جامعۀ روشنفکری ایران را در سوگ نشاند. بسیاری از اهالی قلم و اندیشه از شاهرخ مسکوب به نیکی یاد کردهاند. حسن کامشاد او را نه غریب و نه بیگانه میداند و محمدرحیم اخوت به تعهد و نگاه انتقادی مسکوب اشاره میکند. داریوش شایگان او را «اقلیم حضور» مینامد و عبدالله کوثری از دغدغههای او برای گذران زندگی در غربت و ساعات گرانبهایی که صرف کار در عکاسی شد با افسوس یاد میکند.