محلهگردی خبرنگار سازندگی در قدیمیترین محله تهران

نسیم پاییزی آرام آرام روی شانهٔ تهران مینشیند و ردی از خنکای خود را روی کوچهها و گذرها میکشد. آسمان شهر مثل جامهٔ آبی با گلهای سرخ غروب به رنگهای گرم آغشته است. در این روزها، سنگلج همچون پیرهزن زیبارویی است که زیر چادر سیاه اما با چشمهایی پر از خاطره نشسته و قصه میگوید.
از خیابان مولوی که پا به سنگلج میگذاریم، بوی نان داغ و چای قندپهلو، همراه بوی صمغ چوب و ترشی لیمو، بینیام را قلقک میدهد اما بوی فاضلاب کاممان را تلخ میکند. کوچههای پیچ در پیچ مانند نقش فرشهای دستباف کاشان، ما را از دالانی به دالان دیگر میکشانند. خانههای قاجاری با درهای ارسی و پنجرههای قدی همچون چشمان خستهٔ تاریخ به رهگذران نگاه میکنند. دیوارهایشان ترک برداشته اما شکوه کاشیکاریها و گچبریها همچنان در زیر گرد زمان میدرخشد. «اینجا هر دیوارش شعری است، هر درش غزلی».
قصه نخل خونبس
به تکیهٔ درخونگاه میرسیم؛ جایی که نخل عاشورا در آن جا گرفته و قصهٔ خونبس محله چاله میدان و سنگلج را با خود دارد. صدای درخونگاه همچون مناجات مادران نگران در گوش کوچه میپیچد. روزهخوان میخواند و زنان و مردان با پردهای حائل، آرام آرام اشک میریزند. سینی چایی با قندهای درشت خرد شده، دست به دست میچرخد. اما حالا دیوارها خستهاند، سقف خشتی نم کشیده و ایوانهایی که روزی میزبان تعزیهخوانان بودند حالا ترکهایی عمیق دارند. پیرمردی که پشت چرخ نجاریاش نشسته و چوب را میتراشد، آهی میکشد و میگوید: «اگر اینجا نباشد، دلهای ما آرام میشود؟ اینجا جان محله است».
چند قدم آن ورتر، مسجد قناتآباد با گنبد کاهگلیاش همچون نغمهای ناتمام است. حیاطش از خاک و آجر پوشیده و بوی رطوبت در هواست. تنها محراب و سرویسها تا حدی مرمت شدهاند؛ باقی دیوارها منتظر دستی مهربان هستند. واعظ مسجد سالهاست منتظر بازگشت روزگار شکوه آن است.
به بازارچهٔ قناتآباد میرویم، جایی که سایهٔ سقفهای گنبدی با نورهای گذرگاهی که از سوراخها میتابد، بازی نور و سایه میکند. مغازههایی که زمانی صدای خندهٔ کودکان و چانهزنی مادران را میشنیدند اکنون در سکوت فرو رفتهاند. سقفهایی که بهسبب فرسودگی فرو میریزند و تیرهایی که با وصلههای ناپایدار سرپا ماندهاند، نشان از بیوفایی زمان دارد. اما هنوز کسی که از اینجا بگذرد، صدای زنگولهٔ کاروانهای قدیم را در گوشش میشنود.
مسجد جامع رجبعلی مانند غزلی لطیف در میان محله است. کاشیهای فیروزهای و آبی آن با طرحهایی که انگار از میان دفتر شعری قدیمی برگرفتهاند، چشمنوازند. اما وقتی روی سنگفرشهای حیاط قدم میزنیم، جای خالی سنگهای قیمتی و تَرَکهای ریشهدار دل آدم را میلرزاند. درخت توت کهنسالی در گوشهٔ حیاط ریشه دوانده و برگهایش بر آب حوض سایه انداختهاند. چاه قرآنی مسجد همان چاهی که قرآنهای کهنه را در خود میگیرد زیر سایهٔ درخت همچنان دهان گشوده است، گویی هنوز منتظر کلامی مقدس است.
به انتظار آیندهای نامعلوم
از حیاط مسجد که بیرون میآییم، خانهٔ مستوفیالممالک با درهای شاهانه و پنجرههای بلندش مانند قصرهایی که در مثنویها میخوانیم، روبهرویمان قد علم کرده است. اما این قصر زیبا سالهاست، متروک مانده و شبها میزبان سکوت و تاریکی است. وقتی دست بر آجرهایش میکشم، سرمای قرنها را حس میکنم. این خانه سالها صاحب صدا و زندگی بود؛ حالا اما در معرض نابودی به انتظار آیندهای نامعلوم نشسته است.
مسجد معیرالممالک بعد از پیچوخمهای کوچهها با گنبد عظیم آجریاش همچون تسبیحی در دست آسمان میچرخد. صدای گامهایمان در زیر ایوانش میپیچد و به دیوارهای ایوان بازمیگردد. اما درب چوبی آن فقط در ساعاتی محدود باز میشود. هیچکس از عاقبت کتیبههایی که از آن روزگاری خارج شد، خبر ندارد.
مردم اما کمی آن طرفتر میتوانند، جای پای قدمهای دکتر حسابی در منزل پدریاش بگذارند. درختان انار و انجیر در حیاط آن سر بر آوردهاند و صدای پرندگان در شاخهها، آهنگ ملایمی دارد. کودکان در میان حوضها بازی میکنند و پیرزنان روی نیمکتها نشستهاند و خاطرات را از میان خنده و اشک بازمیگویند. اینجا، جایی است که میتوان به گذشتهٔ روشن این استاد بزرگ اندیشید و امیدوار بود که ایران همچون اویی به خود ببیند.
کوچه را پایینتر میروم و به کلیسای گئورگ مقدس میرسم. این کلیسا با دیوارهای سنگی و پنجرههای شیشهرنگیاش مثل حکایتهای هزارویکشب، سرشار از افسانه و ایمان است. ناقوسی که صبح و عصر به صدا درمیآید، در هوای محله میپیچد و با اذان مسجدهای اطراف همآوا میشود. پیرزن ارمنی که از پنجرهٔ سرای سالمندان، نگاهی به بیرون میاندازد و زیر لب دعایی میخواند. این تقارن صداها، یادآور گذر ادیان در سنگلج است؛ جایی که اسلام، مسیحیت، یهود و زرتشت در کنار هم زندگی میکنند و شاید این همزیستی، زیباترین شعر این محله باشد.
مرگ گذرگاه
گذر درخونگاه که روزی به شلوغی بازار و بوی شمع و نذریها معروف بود حالا سقفی فرسوده دارد و تیرهای چوبی آن یک در میان سرپا ماندهاند. نور نیمروز از سوراخهای سقف میریزد و نقشهایی مانند فرشهای تکهدوزی روی کف زمین میسازد. اما چند خانه آن سوتر، گذر قلی با پنجرههایی نو، مغازههایی روشن و صدای خندهٔ کودکان و فروشندگان، زندگیای تازه یافته است. گذر مستوفیالممالک هم با تکیهای کوچک و کوچهای باریک، یادگاری از گذر زمان است؛ همچون تکهای از بهار در دل پاییز.
در مسیر با سقاخانههایی روبهرو میشویم که روزگاری چراغشان شبها روشن بود و آب سردشان، گلوهای خشک را تازه میکرد. حالا اما بیشترشان خاموشند و کاشیهایشان خسته. فقط یکی، دو سقاخانه در سکوت شب با شمعی نیمسوخته هنوز بر آستانه میدرخشند. زنی جوان بیصدا، ظرفی آب در دهانهٔ یکی از سقاخانهها میگذارد و زیر لب نذر میکند. این آیینهای خرد هنوز در گوشه و کنار سنگلج زندهاند؛ آیینهایی که مانند شعرهای کوتاه، زیبایی زندگی را در سادهترین لحظات جستوجو میکنند.
اما واقعیت این روزهای سنگلج شبیه رویای شاعرانه ما نیست. خیابانها پر از صدای موتور و بوق ماشین است؛ بوی بنزین و فاضلاب گاهی در هوا میپیچد و آسمان بهخاطر دود و گرد، تیره میشود. معتادان متجاهر گوشهای بر دیوار خفتهاند و کودکی در همان نزدیکی توپی پلاستیکی را میچرخاند. تضادی عجیب در دل کهنترین محله تهران؛ نوسان میان روشنایی و تاریکی، شور زندگی و فرسودگی زمان. جایی که دکتر حسابیها متولد شدهاند و میزبان مسجد، کلیسا و تکیه بوده اما این روزها، تاریکی بر روی آن سایه انداخته است.
وقتی به انتهای گذر میرسیم دیگر غروب شده است. نور آفتاب بر کاشیهای فیروزهای مسجد، بر شیشههای کلیسا و بر دیوارهای آجری خانههای قدیمی مینشیند و همه چیز را به رنگ طلا درمیآورد. گویی شاعری ناشناخته بر دیوارها غزل نوشته است و از ما میخواهد، آن را بخوانیم. صدای سنگلج روزهای گذشته را، نه آنکه امروز به مرور خاطراتاش را زیر تلی از خاک و آجر پنهان میکند.

