“دریابندری” از نگاه “علینژاد”
نام نجف دریابندری (۱۳۰۸-۱۳۹۹) بر جلد هر کتابی کتابخوانها را ترغیب به خواندن میکند اما اعتبار و شهرت دریابندری محدود به کار ترجمه نیست. او منتقدی قابل اعتنا در عرصۀ ادبیات و هنر، نویسندهای چیرهدست و ویراستاری دقیق بود. زندگی او نیز فرازونشیب فراوان داشت، چنان که میتوان گفت او نه یک زندگی که چند زندگی را زیسته است.کتاب «نجف دریابندری؛ یک پرتره و سه گفتوگو» سیروس علینژاد که نشر کاغذ آن را منتشر کرده را میتوان شناختنامهای جمعوجور برای این مترجم و نویسنده بهشمار آورد.
گفتوگوی اول کتاب معطوف به زندگی نجف از خردسالی تا حوالی میانسالی اوست: حالوهوای زندگی خانوادگی نجف و پدرِ ناخدایش، ماجرای عضویت در حزب توده و دردسرهای پس از آن، ریشههای علاقهمندی به ادبیات، شروع یادگیری زبان بهشکل خودآموز، ترجمۀ کتاب در زندان، همکاری با مؤسسۀ فرانکلین و ابراهیم گلستان، حشرونشر با روشنفکران زمان و مطالبی از این دست در این گفتوگو مرور خواهند شد. گفتوگوی دوم اما معطوف به بحثهای کموبیش نظری است و میتوان در آن با دیدگاههای کلی دریابندری دربارۀ ادبیات و هنر آشنا شد، ازجمله نظرش دربارۀ ادبیات معاصر فارسی و مشخصاً آثار داستانی این دوره. خواننده در گفتوگوی سوم از دیدگاههای نظری و تجربیات عملی دریابندری در کار ترجمه مطلع خواهد شد. مطالب کتاب را پرترهای از دریابندری (از منظر سیما یاری، یکی از نزدیکان نجف) کامل میکند و وجه دیگری از حیات او را به خواننده مینمایاند.
سیروس علینژاد به دلیل کار مطبوعاتی در دورههای پرتنش سیاسی، در بزنگاههای تاریخ معاصر حضور داشته و از نزدیک شاهد وقایع مختلفی بوده، از اینرو در گفتوگوهایش با نجف دریابندری بر روی مهمترین مقاطع و رویداهایی که با زندگی، فعالیت و روابط دریابندری مرتبط بوده متمرکز شده و توانسته اطلاعات و اظهارات قابل توجهی از او دریافت کند.
از آبادان تا فرانکلین
علینژاد گفتوگوی اول این کتاب را پاییز ۱۳۸۱ و بعد از سکتۀ مغزی نجف دریابندری شروع میکند که به گفتۀ خودش با صفدر تقیزاده با انجام این گفتوگوها و طرح پرسشها تلاش داشتند به بازیابی حافظۀ دریابندری کمک کنند و هم او را سرگرم کنند تا بتواند بیماری خود را فراموش کند. دریابندری در این گفتوگو میگوید پدرش در آبادان با پدر ایرج پارسینژاد رفاقت داشته: «پدرم هر چه پول داشت دست او بود. پدرم هیچ پول سرش نمیشد. اینها آن زمان خیلی پول درمیآوردند. پدر پارسینژاد باعث میشود که ما خانهای در آبادان داشته باشیم و اِلا اگر دست پدرم بود اصلاً نمیساخت». دریابندری دربارۀ تحصیلاش هم میگوید: «من در مدرسۀ رازی تا سوم دبیرستان درس خواندم، بعدش دیگر درس نخواندم. رفتم شرکت نفت کارمند شدم. بعد البته دورۀ سه سال بعدی را در کلاسهای شبانه خواندم اما در امتحان تجدید شدم و دیگر هم امتحان ندادم. شرکت نفت کار میکردم و دیگر احتیاجی نداشتم که امتحان بدهم». در ادامه هم دربارۀ چگونگی یادگیری خودآموز انگلیسی میگوید: «یک سالی توی ادارۀ کشتیرانی شرکت نفت کار میکردم… طبعاً من کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگری بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم اما هیچکس باور نمیکرد که من انگلیسی بلدم… سینمای شرکت نفت آن موقع فیلمهای زبان اصلی میگذاشت. هر فیلمی را دو سه بار میدیدم و مقدار زیادی از بر میکردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود. تجدید شدم. شاید هم برای تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دیگر دنبالش را گرفتم… بعد از آنجا [ادارۀ کشتیرانی] مرا منتقل کردند به جایی که اسمش بود «سیمنز کلاب»، باشگاه ملوانان. آنجا جای جالبی بود. برای اینکه ملوانها بودند و من بیشتر انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم». دریابندری مدتی بعد به ادارۀ و انتشارات شرکت نفت میرود و با ابراهیم گلستان و محمدعلی موحد همکار میشود: «در روزنامۀ آبادان [شرکت نفت] اخبارش را ترجمه میکردم و بقیۀ اوقات هم به مسخرهبازی ادامه میدادم تا اینکه مرا گرفتند». اما کمتر از ۱۰ روز بعد آزادش میکنند ولی مدتی بعد با لو رفتن ارتباطاتش باز هم بازداشت میشود و ابتدا به اعدام محکوم شد و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم میشود و بعد از یک سال هم به تهران منتقل میشود و ۴ سال را در زندان قصر میگذراند و در این مدت تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل را ترجمه میکند. دریابندری بعد از آزادی از زندان به شرکت «گلستان فیلم» میرود و به گفتۀ حدود ۸ ماه آنجا کار میکند و بعد به انتشارات فرانکلین میرود. دربارۀ این مقطع میگوید: «مقدار زیادی فیلم ترجمه کردم. دو سه بار به جنوب رفتم. منتها با گلستان اختلاف پیدا کردم. ضمناً موسسۀ گلستان به نظرم خیلی جدی نیامد. تقولق بود و در عمل معلوم شد که گلستان نقشههای دیگری داشته. باز دوباره دنبال کار گشتم. دوباره رفتم پیش پیرنظر. گفتم این گلستان دارد بساطش را جمع میکند، خلاصه جای من نیست. ببین میتوانی در شرکت نفت برای من کاری بکنی؛ چون آنجاها آشنا داشت. گفت اصلاً یادم نبود، تو بیا برو فرانکلین؛ من همایون صنعتیزاده را میشناسم و رفیق من است… رفتم پیش صنعتیزاده. او هم گفت که کارها را ببر خانه انجام بده تا من ترتیب کارها را بدهم. چند ماه دیگر رفتم آنجا دیدم نامهای نوشته به سازمان امنیت که چنین کسی هست و ما میخواهیم استخدامش کنیم. از سازمان امنیت هم جوابی آمده بود که استخدامش بلامانع است اما مواظبش باشید… وقتی من به فرانگلین رفتم فتحالله مجتبایی، منوچهر انور و علیاصغر مهاجر آنجا بودند. من از همه کوچکتر بودم. چندی مهاجر وردست صنعتیزاده شد، انور هم اختلافاتی پیدا کرد و رفت. مجتبایی هم از آنجا رفت به هند و پاکستان. خلاصه من ماندم آنجا و شدم دبیر موسسۀ انتشارات فرانکلین. ۱۰-۱۵ سال آنجا کار کردم».
پاسخ به منتقدان
گفتوگوی دومی که در این کتاب آمده گفتوگویی است که علینژاد با دریابندری برای مجلۀ «آدینه» انجام داده بود. علینژاد در آغاز آن داستانش را روایت میکند و میگوید: «وقتی در «آیندگان» بودم تا زمان «آدینه»، گفتوگوها را به گفتوگوشونده نشان نمیدادیم و فکر میکردیم در متن گفتوگو دست میبرد و این کار خیلی بدی است. درحالی که بعد از انقلاب، فکر کردم کار درست این است که مصاحبهها را نشان بدهیم، ما که نمیخواهیم سرش کلاه بگذاریم. خودش با دقت تمام ببیند، اگر چیزی را نادرست گفته درست کند، یا اگر چیزی را ناقص گفته کامل کند، یا چیزی را که دلش نمیخواهد بردارد، چه اشکالی دارد! بنابراین گفتوگو را برای نجف بردم تا نشان بدهم، چند صفحهای خواند و گفت اجازه میدهید ۴۸ ساعت پیش من بماند؟ گفتم اشکالی ندارد، بماند. ۴۸ ساعت بعد رفتم گفتوگو را از نجف بگیرم. اتفاق جالب اینجاست؛ دیدم تمام نوشتۀ من را کنار گذاشته و خودش نشسته با خودکار آبی روی کاغذهای کاهی همۀ مصاحبه را از اول نوشته است. خیلی به من برخورد، ما خودمان نویسندهایم و ادعا داریم! از در خانهاش که بیرون آمدم فکر کردم اصلاً این مصاحبه را چاپ نمیکنم. به مجله که رسیدم گفتم حالا نگاهی کنم، چه اشکالی دارد. نگاه کردم دیدم عجب گفتوگویی نوشته، من هرگز بلد نیستم به این خوبی بنویسم. این گفتوگو چنان چابک و خوشخوان و منطقی پیش رفته بود که حظ کردم، گفتم برویم پیش نجف یاد بگیریم. اینطوری گِل من با او گرفت و از آن به بعد با نجف رفتوآمد پیدا کردم». به گفتۀ علینژاد این گفتوگو بعد از چاپ در «آدینه» بسیار سروصدا برانگیخت صراحت لهجۀ دریابندری بسیاری از روشنفکران را آزردهخاطر کرد اما هیچکس مستقیماً در پی پاسخ به او برنیامد. دریابندری در این گفتوگو به منتقدان کارنامهاش پاسخ داده و دربارۀ حذف دو فصل از کتاب «قدرت» راسل در چاپ نخست آن و اضافه کردن آن دو فصل در چاپ دوم هم گفته: «باید بگویم نه حذف آن فصلها برای رعایت حال مرحوم استالین بوده (چون مطالب آنها ربطی به استالین ندارد) و نه اضافه شدن آنها به چاپ دوم به این دلیل بوده است که من نظرم دربارۀ آنها عوض شده. حذف آن دو فصل به این دلیل صورت گرفت که من گمان میکردم وجود این دو فصل غرض مرا از ترجمۀ باقی فصلها نقض میکند… بعد متوجه شدم که نه اتفاقاً حذف این دو فصل نقض غرض است، چون باعث بدگمانی خوانندگان و بگومگوی انواع اشخاص مغرض میشود». او در این گفتوگو دربارۀ هوشنگ پیرنظر و ابراهیم گلستان از «سرگذشت هکلبری فین» مارک تواین و علت ترجمۀ آن توسط خودش هم سخن گفته است.