رنگ‌زمینه

کارنامه مبهم

گفت‌وگو با محمد قائد دربارۀ صادق هدایت

متنِ زیر بخشی کوتاه ‌شده و خلاصه از گفت‌وگوی مفصل‌تری با محمد قائد است که قرار است در کتابی با عنوان «ماضی بعید ناکامل» به چاپ برسد. پاسخ‌ها هم‌چنین تعداد پرسش‌ها در گفت‌وگوی اصلی به مراتب مفصل‌تر است.

مهدی فاتحی: دربارۀ صادق هدایت بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند.  آثارش ستایش‌ شد پس از آنکه خود او در روزگار خویش آزار دید.  از همه بیزار بود و دل خوشی از ایرانی ‌بودن نداشت. تافته‌ای جدا‌بافته از ایران و ایرانی بود؟
پدیده‌ای بود خاص و منحصر به فرد با سیمایی بامزه و برخی نوشته‌های مفرّح در عین شهرت به غمزدگی. پیرامون مضمون «مرگ نویسنده» به معنی کنار رفتن یا کنار گذاشته‌ شدنش و استقلال نوشته از خالق اثر و چارچوبی که در نقد آن به دست داده‌اند در کلاس‌های ادبیات فرانسه، آمریکا، کانادا و جاهای دیگر بسیار بحث شده است.  به نظر من نویسنده و نوشته به همدیگر شکل و هویت می‌دهند و بند نافشان قطع نمی‌شود. سال‌هاست کسانی متأسف‌اند که صادق هدایت مقداری از نوشته‌هایش را از بین برد. در دنیا کاغذهای مچاله و/یا دست‌نوشته‌های پر از خط‌خوردگی را عیناً کلیشه و چاپ می‌کنند با این تلقی که حق خواننده‌ است، بداند چه را قلمزن نپسندید و چرا.
هدایت هم مستقیماً آزاری ندید. در عین اینکه مشکل بتوان گفت به او کاملاً خوش می‌گذشت، نمی‌توان نتیجه گرفت زیر فشار بود.
قابل درک است، مقام‌های فرهنگی حکومت رضا شاه در گرماگرم تبلیغ ملی‌گرایی دوآتشه و احیای مجد و عظمت نیاکان، هجو بدیع و غریب «وغ‌وغ ساهاب» را نپسندند. سندی در این ‌باره ندیده‌ام اما با توجه به مکاتبات انتشار یافتۀ‌ شهربانی، می‌توان حدس‌هایی زد. علی‌اصغر حکمت، وزیر معارف در حاشیۀ راپورت حبیب یغمایی دائر بر اینکه احمد کسروی به مفاخر ملی بی‌‌احترامی می‌کند به شهربانی مأموریت داد، روزنامۀ کسروی را ببندد. در مورد هدایت شاید حتی نیازی به چُغلی یغمایی نبود و شخص حکمت با خواندن طنز بُرّندۀ‌ هدایت‌ و فرزاد خندید و اخم کرد و دستور ۵ ‌سال ممنوعیت نشر آثارش را داد.

علی صدر:  آن ممنوعیتْ اثر داشت و آزارش داد؟
در خاطرات ناشر آلمانی آثار فرانتس کافکا (نویسندۀ مورد علاقۀ هدایت) می‌خوانیم، جیمز جویس که به خودش عنوان «پرُفسور» داده بود را تحویل نمی‌گرفت: «اگر احساسی داشتم احتمالاً این بود: کیست مثلاً  «پرفسور» خل‌وضعی که از شهر تریست در ایتالیا با آلمانی بد از من می‌خواهد، متنی انگلیسی را به زبان آلمانی منتشر کنم؟»
ناشرهای دنیا هر سال در هزارها نامه به نویسنده‌های آرزو به‌دل اعلام می‌کنند که تمایلی به چاپ اثرشان ندارند (و گاه پشیمان می‌شوند سخت مانند مورد «مزرعۀ حیوانات» جرج اُرول).  همان ناشر با تأسف به یاد می‌آورد، دست‌نوشتۀ« زوال غرب» اسوالد اشپنگلر که بعدها آوازه و اعتباری یافت را نخوانده پس فرستاد.
هدایت مخالف و طعنه‌زن و دشمن فراوان داشت اما جایی ثبت نشده ناشری پس از چاپ یک اثرش، دست‌نوشتۀ بعدی را رد کرده باشد. کلاً نویسندۀ تثبیت ‌‌‌شده، کارش را دست نمی‌گیرد بدون توافق قبلی به این و آن نشان دهد. کار چنین قلمزنی مداوم و ملایم فروش است. نه مثل ورق زر می‌برند و نه باد می‌کند.
اسم این را که سال ۱۳۱۴ برای نوشتن «وغ‌وغ ساهاب» احضار و توبیخ شد، مشکل بتوان «آزار» گذاشت. آزار یعنی بازداشت در پستوی بویناک نمور پر از سوسک و موش کلانتری و حبس در زندان قصر. حکمت ۵ سال ممنوع‌القلمش کرد (نخستین مورد از این نوع مجازات جگرسوز و چزاننده اما ظاهراً بی‌خشونت) چون به او اهمیت می‌داد و او را بیشتر جدی می‌گرفت تا هدایت او را.

صدر: فارغ از نوشته‌هایش، شخصیت خودش و نسبت‌های خانوادگی‌اش چه اندازه در موقعیت اجتماعی هدایت تاثیر داشت؟
سال ۲۴ به دانشگاه تاشکند ازبکستان دعوت شد و در زندگینامه‌ای به درخواست خانۀ فرهنگ شوروی نوشت : «همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به‌طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده است.» اما توضیح نمی‌دهد چرا با درخواست استخدام او موافقت می‌کنند و چگونه است رؤسای دل‌خون نمی‌توانند، تقاضایش را رد کنند و ناچار منتظر می‌مانند از «شادی» استعفایش به «هذیان» بیفتند. با آن هیأت و کسوت و کراوات و شاپو و عینک و زلف بریانتین ‌زده حتی امروز «مبهم و گمنام» نبود چه رسد، زمانی که «خیابان لُختی‌ها» به سعدی ارتقای درجه می‌یافت.
به برکت خانواده‌ای بانفوذ، مدرسه‌های ممتاز رفت، با بودجۀ عمومی در فرنگ زبان خارجه یاد گرفت و برای استخدام در بانک ملی (دو بار)، ادارۀ کل تجارت، آژانس خبرگزاری پارس، ادارۀ موسیقی، شرکت کل ساختمان، ادارۀ موسیقی، دانشکدۀ هنرهای زیبا و هر جا میلش می‌کشید، پارتی کلفت داشت. همه در خیابان فردوسی و شاهرضا و میدان ارگ و دروازه دولت و محله‌های نوساز حوالی منزل ابوی که سنگفرش و آسفالت بود و کفش آدم تمیز می‌ماند.
در آن روزگار، آدم درس‌خوانده کمیاب بود، با مدرک ششم ابتدایی کارمند دولت می‌شدند و در مملکت کلاه‌نمدی‌های پاپتی‌‌ به خصوص هوای آدم متجدد فرنگ‌رفتۀ عضو هیأت حاکمه را داشتند. آن دَم ‌و دستگاه‌ها را قلّک این ماه تا ماه بعد می‌دید، نه شغل و منبع درآمد مستمر و پوزخند مقام‌های آنها به استعفاهای فصلی بچه ‌اعیان متفنّن را «شادی هذیان‌آور» تعبیر می‌کرد.
به عنوان محقق با استعداد و نویسندۀ صاحب قریحه به او بسیار توجه می‌شد. از نظر پارتی خانوادگی، کارمندی بی‌اهمیت نبود و در هر فرصتی به دیگران یادآوری می‌کرد، دون‌پایه‌ای معمولی نیست. نوشته‌اند برای ترجمۀ اخبار هنری و ادبی از زبان فرانسه دو ماه‌ونیم در خبرگزاری تازه‌ تأسیس پارس بود. رئیس آن، عبدالله انتظام،‌ تذکر داد فعل جملۀ خبری باید «گفت، رفت» یا «خواهد گفت، خواهد رفت» باشد و پرسید چرا وجه مضارع التزامی «بگوید، برود» در ترجمه‌هایش تکرار می‌شود.  هدایت جواب داد، بعدازظهرها جز فعل التزامی به فکرش نمی‌رسد.  انتظام پیشنهاد کرد پس بهتر است، صبح‌ها ترجمه کند. هدایت جواب داد، صبح‌ها مطلقاً حال ترجمه ندارد.
عضو «مبهم و گمنام» جز با پشت‌گرمی وزیر و رئیس و تیمسارهای فامیلش در صدر هیأت حاکمه، جرأت مچل ‌کردن انتظام (که محمدعلی فروغی در نامۀ خصوصی به او از پاریس، روزگار ناخوش هیأت اعزامی ایران به کنفرانس ورسای را شرح می‌داد) نداشت.

فاتحی: با این برداشت رایج که هدایت را از اساس آدمی افسرده، غمگین و مرگ‌اندیش تصویر می‌کنند، موافقید؟
به نظر من بیش از آن‌که ناامید و افسرده باشد به خودفریبی پرسوناژهایش برای ‌آمرزیده، خوشبخت، موفق یا کامیاب‌ شدن پوزخند می‌زد. به فردی که تمام وقتش را صرف خواندن و نوشتن مطالب مورد علاقه‌اش می‌کند، مشکل بتوان ناامید یا افسرده گفت.
از هر نظر تافتۀ جدا بافته بود اما وقتی هم اقلیتی بسیار کوچک و ممتاز که سلیقه و فهم و توان خرید اثر ادبی جدید داشت به او علاقه نشان می‌داد، دوست داشت رو ترش ‌کند و مثل بچه‌ای که قهر کرده، بگوید این قدر پلو کم است. با دل‌خوری به مصطفی فرزانه ‌گفت، رادیو فارسی لندن از جانش چه می‌خواهد. مسعود فرزاد و مجریانش خرمگس مزاحم نبودند. رفقای کاربلد و گل سرسبد، بی‌چشم‌داشت و مفتخر در امواج رادیویی تحسین‌اش می‌کردند. حتی مجتبی مینوی که به انحصاربازی و بُخل شهرت داشت، بی‌نهایت بعید بود هدایت تکرو که سر هیچ شغلی بند نمی‌شد را رقیب خودش ببیند.
کتابی که انتشارات ابن‌سینا دربارۀ او چاپ کرده بود را پس از نگاهی سرسری به ناشر برگرداند و در نامه‌ای (اواخر سال ۲۵) نوشت «دست‌‌کمی از روزنامۀ ‌اطلاعات ندارد و ضمناً اسم خانلری، مینوی، فرزاد و صبحی را هم در آن آورده و خواسته بگوید، من شهوت جاه‌طلبی و شهرت داشته‌ام و این اشخاص برایم تبلیغ کرده‌اند.»
آن‌چه کارنامۀ هدایت را مشکوک‌تر و تیره‌تر جلوه می‌داد «بوف کور» بود که دهه‌هاست علاقه‌مندانش را گرفتار کرده و سر کار گذاشته. گذشته از آثار متقدمین و مفاخر ملی دربارۀ کمتر متن معاصری این همه تعبیر و تفسیر و حاشیه نوشته‌اند بدون این‌که سرانجام قدری برای جماعت روشن شود خب حالا که چی. معتقدم ویار بی‌خودی بود و چه بهتر که هدایت آن را هم بدون انتشار از بین می‌بُرد و خلاص. شاید تحت‌تأثیر سوررئالیسم اسپانیا، دادائیسم فرانسه و مالیخولیای سینمای اکسپرسیونیستی جمهوری وایمار(پایتخت دهۀ ۱۹۲۰ آلمان بین شکست در جنگ بزرگ و به قدرت رسیدن حزب نازی) آن اوهام را بافت. خیابان وهم‌انگیز خالی از جنبنده و پنجره‌های تاریک و کنتراست شدید تنها منبع نور با سایۀ دراز آدمی که پشت پیچ کوچۀ ‌بی‌رهگذر دیده نمی‌شود.
دو نکتۀ متضاد: هدایت کار خوبی کرد. شش‌هفت‌ متن این‌جوری ننوشت، یا نوشت و بیرون نداد، وگرنه واویلا بود و واقعاً اتلاف وقت و نیروی فکری نسل پشت نسل خوانندۀ جوان درس‌خواندۀ مشتاق سر درآوردن از معنی و مفهوم یک مشت اوهام. خود بوف کور هیچ گاه برایم جاذبه نداشت تا چه رسد تقلید و کش ‌دادنش.
دوم،« بوف کور» گذشته از مفهوم، محتوا، مصداق و منبع الهام و پیام اثر، چه داشته یا نداشته باشد، در نزدیک ‌کردن نثر ادبی به گفتار روزانه کاملاً موفق است. صرف‌نظر از معنی و منظور از گلدان راغۀ بالای رف و کوزه و پیرمرد خنزرپنزری و ساطور و زنبورهای طلایی روی لاشه‌های گوشت، آموزنده است نیمچه‌مدادی دست بگیری، جلو آینه بنشینی انگار با یکی حرف می‌زنی یا برای پسرخاله‌ات نامه می‌نویسی. اینکه متنی تا این حد معمولی و خودمانی، ادبیات و حتی شاهکار ادبی تلقی شود بزرگ‌ترین جهش در تاریخ نثر فارسی و در تحول فکر اجتماعی طی فقط یک نسل بود. نمره‌اش در این مورد ۲۰.

صدر: اقامت‌ِ نخستش در اروپا کوتاه بود و سن‌وسال چندانی نداشت اما در همان مدت توانست بسیاری نویسندگان طراز اول را بشناسد. سال‌ها بعد متن نامه‌هایی که با ‌نورایی رد‌وبدل کرد، نشان می‌دهد آدمی در پس‌کوچه‌های تهران با حداقل ارتباط با جهان غرب، آگاهی قابل‌توجه و چشم‌گیری از کتاب‌های منتشر شده، داشت و سلیقه‌ای شگفت‌انگیز در انتخاب کتاب‌هایی که پشت سر هم سفارش می‌داد و پیگیرانه می‌خواند. چه اندازه اعتبار قائلید برای این شمّ و غریزه‌اش در یافتن و کشف آثار ادبی سطح بالا؟
در شمّ به‌خاطر سپردن آنچه می‌شنید، گسترۀ واژگان و مهارتش در تبدیل خاطرۀ سمعی به کلمات مکتوب شک نیست. همچنین میل به خواندن. برخی یا بسیاری آدم‌های درون‌گرا (به‌اصطلاح تودار) کلماتی را که می‌خوانند، انگار از زبان کسی می‌شنوند- صدای درونی. گمان می‌کنم، کسانی که قریحۀ نیرومند شعر گفتن و طبع روان دارند از چنین خصوصیتی برخوردارند. شعر قدمایی آبدار و محکم را بیشتر با کمک قوۀ شنوایی و مهارت تشخیص وزن و لحن و ریتم می‌سرودند تا شمردن تک‌تک هجاها و تیک ‌زدن کنار کلمات مثل جدول کلمات متقاطع.
منظورتان از شناختن نویسنده‌های تراز اول گمان نمی‌کنم، آشنایی چهره‌‌به‌چهرۀ شخصی باشد. حتی در این حالت هم پاریس در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۳۰ ترمینال و میعادگاه بسیاری هنرمندان و نویسنده‌های اروپا و بلکه دنیا به حساب می‌آمد (متلکی رایج: دخترهای خوب به بهشت می‌روند، دخترهای بد به پاریس). نشریات هم سیر تا پیاز محافل ادبی را با آب‌وتاب منعکس می‌کرد. فرانسه که قرن هجدهم در تألیف دائرۀالمعارف پیشتاز شد در سال‌های میان دو جنگ اگر هم به اندازۀ آمریکا، نشریۀ علمی نداشت از نظر نشریات ادبی و هنری و مد و معماری و بحث فلسفی و نظریۀ سیاسی سرآمد بود. امکان‌های خبردار شدن در دنیا همیشه فراوان بوده و جوینده، یابنده است. بسیار پیش از ورود چاپ در دنیای قدیم و حتی باستان اهل بخیه خبر داشتند، نسخهٔ خطی کدام کتاب نزد چه کسانی در کدام شهرهای دنیا یافت می‌شود و فلان مطلب را در چه متن‌هایی نقل کرده‌اند.

فاتحی: نگاه هدایت در مسائل فلسفی و فرهنگی عاطفی بود و همین احساسات او را به خودکشی رساند آن هم‌ در بهترین شهر جهان؟
گروه رولینگ استونز زمانی ‌خواند «دنیا رو نیگر دارین می‌خوام پیاده شم.» خودکشی در مواردی کاملاً عاطفی است، در مواردی ضعف شدید روان‌‌تنی و از پا افتادن روحی و جسمی، گاه میل به شرمسار و انگشت‌نما کردن و انتقام از دیگران. گاهی هم نتیجۀ محاسبۀ خونسردانه. علی‌اکبر داور وقتی راه دررو از غضب رضا شاه ندید، لیوان تریاک حل ‌شده در آب سر کشید. آرتور کوستلر سال ۱۹۸۳ در ۷۷ سالگی به این نتیجه رسید زندگی با چند بیماری درمان‌ناپذیر شامل پارکینسون و سرطان خون ارزش تقلا ندارد. تصمیم به پیاده‌ شدن گرفت و همسر سومش همراه او خودکشی کرد. ما هم شاید بهتر باشد، خودمان و دیگران را ترغیب به زنده ‌ماندن کنیم اما اگر کسی به این نتیجه رسید که بس است و میل دارد پیاده شود از حق خودش استفاده کرده که برای من و شما هم محفوظ است. ترجیح می‌دهم دربارۀ تصمیم افراد به پایان ‌دادن زندگی‌شان، داوری نکنم. هر نسلی وقتی به سن رشد می‌رسد دربارۀ موضوع‌های بی‌انتها، از جمله مرگ خودخواستۀ هدایت، بحث و قضاوت خواهد کرد. طرز ترخیص او بخشی از منش و نوع حضورش بود. وقتی دلخوشی و تکیه‌گاه نداشته باشی «بهترین شهر جهان» تفاوت چندانی با بدترین جا ندارد. نه از شمار پاریسی‌های نومیدی که به رود سن پریدند، خبر داریم و نه تعداد مهاجران به‌ آخر ‌خط رسیده.  از ایرانی‌های شناخته‌شدۀ دهه‌های پراکندگی و انهدام، هژیر داریوش و کاظم اسلامیه وقتی ظاهراً از گرسنگی، بیماری و ناداری کارد به استخوان‌شان رسید در همان فرانسه از قطار زندگی پیاده شدند. شاهرخ مسکوب هم مضمحل شد و حسن هنرمندی بسیار پیش از همۀ ‌آن‌ها.

برچسب ها :

sazandegi

پست های مرتبط

اقتباسی هوشمندانه

نگاهی به سریال بامداد خمار ساخته نرگس آبیار با پخش سریال «بامداد…

مسئولیت ایرانی بودن

نگاهی به روایت ژاله آموزگار از وطن‌دوستی و هویت ایرانی در هشتادوششمین…

شروین مجاز شد

اولین آلبوم رسمی شروین حاجی‌پور منتشر می‌شود نخستین آلبوم رسمی شروین حاجی‌پور،…

۱۲ آذر ۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید