آئین گرامیداشت “عبدالرحیم جعفری”، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر در دهمین سالروز درگذشت او در مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی برگزار شد. جعفری ناشری کارآفرین و خلاق بود که از بد روزگار، گرفتار محبس شد و امیرکبیرش را به مسلخ بردند. به همین بهانه “سازندگی” به زندگی و زمانه او پرداخته است
آدمهای تازه به دوران رسیده، باعث مصادره امیرکبیر شدند. با اینکه حکم اعدام او را بریدیم اما نتوانستیم مانع از مصادره شویم و شد آنچه نباید میشد.
علی محمدی اردهالی
«سیدکاظم موسویبجنوردی، محمدجواد حجتیکرمانی، جلالالدین فارسی، زندهیادان علی محمدیاردهالی، سیدمرتضی جزایری، نصرتالله امینی، رضا ثقفی، علی حاجطرخانی، حجج اسلام سیدیحیی برقعی، محمد آخوندی، مهدی شاهآبادی، محمد شاهآبادی، نصرالله شاهآبادی، حسین کرمانی، سیدمرتضی پسندیده، محمدتقی مروارید، حسین عبایی، سیدروحالله خاتمی، سیدمحمود دعایی، احمد آذریقمی، سیدمحمد موسویبجنوردی و سیدمحمدحسن مرعشینجفی». این ۲۲ نام را محمدرضا جعفری سهشنبهشب، هشتم مهر در آیین پاسداشت دهمین سالروز درگذشت عبدالرحیم جعفری، بنیادگذار مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر که با عنوان «امیرِکبیرِ نشر» با همکاری نشر نو در مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی برگزار شد، قرائت کرد. کسانی از هستۀ سخت انقلابیون یا از خیل نزدیکان به آنها، که از قفای مصادرۀ امیرکبیر و همۀ داروندار و مالومنالِ جعفری، از سرِ حقطلبی و تظلمخواهی و بهسبب ایمان به حقانیت جعفریِ بزرگ، کوشیدند و نامه نوشتند و دم این و آن را دیدند اما حیرتآور آنکه هیچیک توفیق نیافتند و امیرکبیر رفت که رفت. مؤسسهای که عبدالرحیم جعفری، وقتی ۳۰ سال بیشتر نداشت، در دوازدهم آبان ۱۳۲۸ پایهاش را گذاشت و درست سه دهه، یعنی تا ۶۰ سالگی او، چنان کار کرد که به شهادت متخصصان و کارشناسان با نزدیک به سههزار عنوان کتاب، بزرگترین ناشر خاورمیانه شد، چنانکه تنها در سال آخر به ۴۸۰ عنوان رسید که ۱۵۰ مورد آن جدید بودند و ۱۵۰ کتاب دیگر یا در حروفچینی بود یا در صحافی.
جعفری که قبل از تأسیس امیرکبیر، از خردسالی، بهدنبال سفارش مادرش، در چاپخانۀ اکبر علمی در خیابان ناصرخسرو مشغول شده بود و چنان در این کار، همت و حمیت و غیرت به خرج داد و خود را بالا کشید که از کارگری ساده شروع کرد و ورقبگیری و ورق تاکنی و صحافی و حروفچینی را یاد گرفت تا به سرپرستی چاپخانه رسید و گامبهگام آموختنیهای چاپ را فرا گرفت، حالا دیگر فوتوفن طبع و نشر کتاب را میدانست. میخواست روی پای خودش بایستد و سری در سرها درآورد و اسم و رسمی به هم زند. به خودش مطمئن بود. صدایی در وجودش، او را به خود فرا میخواند که میتواند و توانست.
کار خود را با خرید سرقفلی نخستین فروشگاه خود در بالاخانۀ ۱۶ متری چاپخانۀ خورشید در خیابان ناصرخسرو آغاز کرد و نخستین کتابهای منتشرشدهاش پس از جزوۀ «نماز» به تصحیح آيتالله حاج ميرزا خليل كمرهای جهت تیمن و تبرک، «فن ورزش» ترجمۀ منیر مهران و «انرژی اتمی» برگردان حسن صفاری بودند.
اویی که در ١٢ سالگی، روزی ١٠ شاهی مُزد گرفته بود، مؤسسهاش را به ۱۰ کتابفروشی در تهران- از خیابان ناصرخسرو و بازار بینالحرمین تا چهارراه مخبرالدوله و شاه آبادِ قدیم (جمهوری اسلامی کنونی) و از روبهروی دانشگاه تهران و میدان فردوسی تا میدان شهناز سابق(امام حسین فعلی)- و بیش از۴۰۰ نمایندگی در شهرهای ایران رساند.
مؤلفان و مصححان و مترجمان فراوانی را او کشف کرده و کسان بسیاری، انتشار نخستین کتابشان را مرهون و مدیون او بودند و هستند. او که پرداخت حقالتألیف و انعقاد قرارداد سفت و محکم از اصول بدیهیاش بود و بعضاً پیش از انتشار کتاب، حق پدیدآورندهاش را پرداخت میکرد و از همه مهمتر حقوق کارگراناش را همیشه پیش چشم داشت.
ناشری کارآفرین و خلاق و به نوآوری علاقهمند بود و مدام سر آن داشت تا طرحی نو دراندازد. ماجراجویی را در نشر میپسندید و خطرش را به جان میخرید و همین خطر کردن هم بود که آثاری ماندگار به یادگار گذاشت. افزون بر این، او از نخستین ناشرانی بود که کپیرایت را مطمح نظر و مورد توجه قرار داد.
او سرشار و سراسر از امید بود. وقتی به کسی ایمان میآورد، همه جوره هوایش را داشت تا کتاب را به سرمنزل مقصود و معهود برساند. چنانکه اگر روایت پایداری و پایمردیاش برای به نتیجه رسیدن فرهنگ معین یا شاهنامه را در خاطراتاش بخوانید، پی میبرید. اما درد و دریغ که همهاش حدود ساعت چهار بعدازظهر یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۶۲ یکشبه از کفَش رفت و حتی نگذاشتند با آن نام، بار دیگر کار کند. او را به محبس بردند و امیرکبیر را به مسلخ. عکس او در دادگاه که اخیراً از آرشیو روزنامۀ اطلاعات بیرون آمد شاید گویای همه چیز باشد که در سرزمینی که فرهنگ باید بر صدر نشیند، ناشری را برای هیچ به محکمه میبرند و محاکمه میکنند و دوسوم همه چیزش را مال خود کردند.
«امیرکبیر»ش را به رایگان، مصادره کردند و به یغما بردند. او که در همۀ دوران کارش مطلقاً مستقل، چیزی جز خدمت به فرهنگ ایران در سر نداشت و در دل نپرورده بود با مشتی بهتان و تهمت ازجمله اختلاس در چاپ و نشر کتابهای درسی، بیگناه خانهنشین شد و قربانی مطامع و منافع عدهای قلیل. حالا از آن نهاد پویا و جویا حالا جز مریضی محتضر باقی نمانده است. مؤسسهای دارای تراز مالی فوقالعاده با برندی جهانی بود، حالا خیلی وقت میشود که مثله شده و در آستانۀ ورشکستگی است. و حتی جالب است که هنوز هم دارند، کتابهای «امیرکبیرِ» جعفری را بازنشر میکنند و یک آب هم رویش.
عبدالرحیم جعفری، مرد نستوهِ نشر، تا آخرین نفس، یعنی ساعت ۱۰ شبِ شنبه، دهم مهر ١٣٩۴ که در بیمارستان ایرانمهر این جهان فانی را گذاشت و رفت، بهدنبال احیای آن مرد هخامنشی سوار بر ارابه بود و آیینۀ تمامنمای امید در اوج ناامیدی. جعفری بنایی ساخت که چند نسل از کتابنویسان و کتابخوانان ایرانی با آن خاطره ساختند و از آن خاطره داشتند. بعضی کارها، کار هر کسی نیست. به قول قدیمیها، گاو نر میخواهد و مرد کهن. حوزۀ طبع و نشر از آن عرصاتی است که ورود به آن خیلی جرأت و جسارت میخواهد و مثل قمار میماند و «عبدالرحیم جعفری» دقیقاً مصداق و معیار همین بازی برد و باخت است.
شاید این چند سطر از جلد سوم خاطراتش با نام «در جستوجوی صبح» که هیچگاه مجال انتشار نیافت، شاید چون غاصباناش هراس آن را داشتند که برملا شوند، شاهدی کوچک باشد:
– «حضرت آقاى گيلانى! من از دوازده سالگى در چاپخانهها كارگرى كردهام، صبح شنبه به چاپخانه مىرفتم، صبح جمعه بيرون مىآمدم. موهايم را در اين راه سفيد كردهام، چشمم را از دست دادهام تا توانستم اميركبير را به پايهاى برسانم كه امروز ملاحظه مىفرماييد. ملاحظه بفرماييد كه همين نام حضرتعالى را اگر حروفچين بخواهد بچيندف چند بار بايد دستش در گارسه حروف برود و بيرون بيايد… سه سال پيش شما مرا در زندان احضار كرديد و فرموديد: ما براى تو حكم صادر نمىكنيم؛ شما يكسوم اموالتان را در اختيار دانشگاه امام صادق(ع) بگذاريد. ولى بعد از چهار ماه كه در زندان نگهم داشتند حكم صادر شد كه دوسوم اموالِ من در اختيار جامعۀ مدرسين قرار بگيرد و در متمم حكم قيد شده كه من موارد ردّ اتهام خود را به دادگاه بدهم. من هم به شهيد باهنر كه نخستوزير شده بودند، مراجعه كردم، ايشان هم دستور رسيدگى دادند و بعد اعلام كردند كه وزارت آموزش و پرورش، شكايتى از من يا شركت كتابهاى درسى ندارد. من معاملهاى با دولت نداشتهام، دينارى از مالِ دولت هم در اموال من نيست».
ــ «شما، آقاى جعفرى، از حُسنِ خلق و نيّت من سوءاستفاده كردهايد! حكم دادگاه را نزد آقاى منتظرى و ديگران بردهايد، دادگاه را تخطئه كردهايد…(خطاب به نمايندۀ مدعىالعموم) پروندۀ ايشان باز است، اگر مصالحه نمىكنند محاكمه شوند، بفرستيد محمدرضا را هم بياورند، آقاى باهنر هم اگر بود بازداشتش مىكرديم،(خطاب به آقاى مطلّب) خب، شما چه چيزهايى مىخواهيد؟»
مطلب كاغذى از كيف خود درمىآورد: «فروشگاهها، چاپخانه، صحافى جديد، سهام آقاى جعفرى و خانوادهاش در شركتهاى مختلف…» آيتالله گيلانى مىفرمايد: «بله، آقاى جعفرى مصالحه مىكند، دو سه فروشگاه را به خودش بدهيد، من هم دستور مىدهم حكم مسلوبالنشر بودن ايشان لغو شود و برود فعاليت كند.»
چارهاى جز اين نمىبينم كه نوشته را نخوانده، امضا كنم….
و اما بعد؛ یکی از نخستین گفتوگوهای مطبوعاتیام با عبدالرحیم جعفری بود، یکی از فراموشنشدنیهای روزهای عمر آن هم در ۲۰ سالگی. درخواستم را بیتردید پذیرفت و تصویرش پس از سالها عکس یک روزنامه شد؛ شرق، پنجشنبه، بیستم مرداد ۱۳۹۰. او و امید بیاندازهاش چنان در من اثر گذاشت که هنوز هم میگویم تأثیرگذارترین آدم زندگیام تا این سن، عبدالرحیم جعفری بوده است. همین ادای دین هم هست که در این یک دهه، سالی نبوده که دستکم یک متن دربارهاش در مطبوعات ننوشته و حین نوشتن، بغض نکرده باشم؛ از یادداشتِ ۵٠٠ کلمهای تا مقالۀ پنج هزار کلمهای.
و اما پسرش محمدرضا جعفری یا بهقول ما آقارضا جعفری که روش و منشاش در اعتماد به جوانان، چنان پدر است؛ وقتی چندی پس از درگذشت جعفریِ بزرگ با او تماس گرفتم و از تمایلم برای گردآوری یادنامهای برای پدرش گفتم، بیآنکه مرا بشناسد، مرا به دفترش خواند. کتاب فراهم آمد و نامش شد «معناگرِ صبح». کار اما به محاق رفت و حالا یک دهه میشود که توقیف است. توقیف است چون از جورها و جفاها گفتیم و نوشتیم و نامهها و اسناد تاریخیِ صریح و روشنگرانهای را ضمیمۀ کتاب کردیم. اما چه باک و البته زهی سعادت که نخستین کتابام، ارجگذاری به مقام شامخ عبدالرحیم جعفری بوده است و همین مرا بس. بسیار مرهون و مدیون محمدرضا جعفری هستم و دستاناش را میبوسم که به منِ در آن زمانْ ٢۵ ساله اعتماد کرد و باعث نخستین کتابام شد.


