روایت بابک اعطا از زندگی، نویسندگی و تعاملات پدرش، احمد محمود
بابک اعطا، فرزند احمد محمود از پدر و خانهای که یاد او را حفظ کرده، میگوید. از رختخوابی که مادر بهجای پدر تبعیدی و بدون عدم سوءپیشینه میانداخت، تا روزگاری که در زمان جنگ همۀ فامیل را از اهواز به خانۀ کوچکش در تهران دعوت کرد، تا از دست دادن برادرش و رفتن به جبهه برای نوشتن «زمین سوخته» و سه روز تب کردن وقتی میخواست از مرگ برادر بنویسد. او میگوید: «خیلیها دلشان نمیخواست احمد محمود، احمد محمود شود. اما او احمد محمود شد و ماند؛ نویسنده و انسانی با شرافت و صداقت.»
وقتی مینوشت در این دنیا نبود
بابک اعطا در گفتوگو با ایسنا دربارۀ عادتهای نوشتن احمد محمود میگوید: «زندگی احمد محمود نوشتن بود. وقتی مینوشت در این دنیا نبود. باور کنید زمانی که داشت مینوشت با او حرف میزدید، جوابتان را میداد اما بعد یادش نبود که حرف زده است. احمد محمود ساعت ۷ صبح میآمد و در دفتر کارش مینشست تا ظهر کار میکرد، بعد میآمد ناهار میخورد و یک ساعت میخوابید و بعد دوباره پایین میآمد و کار میکرد و ساعت ۸ شب که میشد، میگفت من دیگر احمد محمود نیستم و میشد مرد خانه. میآمد پیش ما مینشست و زندگیمان را میکردیم. جور خاصی بود که نمیتوانم برای شما بگویم، چگونه بود. همیشه و همیشه برایم بهترین کلمه این است که آدم شریفی بود. شرافت و صداقت؛ چیزهایی است که احمد محمود داشت، یک آدم شریف و صادق بود. او مرد خانواده بود و شاید فکر میکردید یک نویسنده خاص باشد اما او مرد خانواده بود. یک پدر بسیار خوب برای بچههایش و همسر خوب برای زنش. میگفت در کارهایم اگر صداقت نداشته باشم، خواننده میفهمد، خواننده باهوش است. یادم است چندین بار این سؤال را مطرح میکرد و میگفت: نمیدانم، ما خواننده را نمیفهمیم یا خواننده ما را نمیفهمد؟ ولی بعد خودش میگفت: ما باید بفهمیم. این موضوعی بود که برایش سؤال بود. میگفت: نباید به خاطر اینکه خواننده ما را نمیفهمد، هر کاری کنیم. وظیفۀ ماست خواننده را بفهیم و نباید بگوییم چون خواننده ما را نمیفهمد، همه چیز را ول کنیم.»
رفاقت با یونسی و دولتآبادی
پسر احمد محمود دربارۀ اینکه پدرش با کدام یک از نویسندهها بیشتر رفتوآمد داشت، میگوید: «بیشتر با دکتر ابراهیم یونسی و محمود دولتآبادی. خیلی با هم بودند و اغلب هم به خانه ما میآمدند و دور هم مینشستند و کتاب میخواندند و راجع به مسائل مختلف بحث میکردند. در مورد کارهای خودشان حرف میزدند و اگر کاری دستشان بود، دربارۀ آن حرف میزدند و نظرات یکدیگر را میپرسیدند. خیلی روزها با هم بودند. هفتهای یک روز برنامهشان این بود که با هم باشند. البته مدام تلفن میزدند و حداقل هفتهای یک بار با هم بودند. البته خیلیها پیش پدر میآمدند. جوانهایی که به داستاننویسی علاقهمند بودند، کارهایشان را میآوردند. پدر هم خیلی با حوصله کارهایشان را میخواند و نظراتش را میداد. صادقانه هم نظر میداد. اگر کاری خوب نبود، میگفت خوب نیست و اگر کاری خوب بود هم نظرش را میگفت. یادم هست یکبار آقای هوشنگ گلشیری با شاگردانش اینجا آمد؛ در را زدند و در را باز کردم. دیدم آقای گلشیری با عدهای از شاگردانش هستند. زمانی که وارد شد، گفت: ما به سوی خلق آمدهایم! آمدند داخل و دور تا دور روی زمین نشسته بودند تا پدر را ببینند. آن روز را خیلی خوب یادم است و روز قشنگی بود. این دیدار بعد از نقدهایی که گاه در نشریات مینوشت، افتاد. اتفاق خوبی بود. نویسندههای مسلمان هم اینجا میآمدند و پدر همه را خیلی خوب تحویل میگرفت و با حوصله هم تحویل میگرفت و با حوصله کارهایشان را میخواند و نظراتش را میداد.»
اتاقی که زمان در آن ایستاده
در این اتاق در محلۀ نارمک تهران ۲۳ سال است که زمان روی ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه مانده است؛ ۱۰:۲۰ دقیقه ۱۲ مهر سال ۱۳۸۱؛ یعنی از زمان درگذشت احمد محمود. تقویم روی دیوار مهر ۱۳۸۱ را نشان میدهد و ساعت روی ۱۰:۲۰ دقیقه ثابت مانده. بابک اعطا میگوید: «ساعت را در زمان فوت پدر نگه داشتم؛ از بیمارستان که برگشتم، ساعت را روی زمان فوت پدر تنظیم کردم و باتریاش را درآودم. این ساعت، ساعت فوت پدر است.» و دربارۀ آیفونی که کنار میز خودنمایی میکند، با خنده میگوید: «راه ارتباطی داخل طبقات است تا اگر پدر کارمان داشت، صدایمان کند و مجبور نشود، داد بزند.»
بعد اشیاء دور و بر را نشان میدهد؛ «عکسی از دوران مدرسه احمد اعطا در مدرسه»، «گواهینامه دوچرخهسواری»، «عکسی از احمد محمود و ابراهیم یونسی»، «اعتبارنامه خروج از بندر لنگه در دوران تبعید»، «میز دستساز محمود، زمانی که میخواسته روی زمین بنشیند و داستان بنویسد» و… پسر احمد محمود سری لغتنامه دهخدا را مربوط به روزهای پایانی زندگی این نویسنده عنوان میکند و داستانش را اینگونه تعریف میکند: «آن زمان داییام که پزشک پدرم هم بود این مجموعه را خرید. حال پدر بد بود و داییام این کتابها را آورد و گفت بگذارید، امیدوار شود و فکر کند هنوز زنده است.»
اینجا اتاقی است که روزگاری آقای نویسنده هر روز داستان را در آن نفس میکشید و حالا جایجای اتاق داستانی دارد، داستانهایی از زندگی او؛ پر از جزئیات، از کتابهای مختلف که در قفسههای کتابخانه جا خوش کرده تا مدادهای روی میز و مدادتراش. اشیاء بیجانی که بابک اعطا، فرزند احمد اعطا که همگان او را با نام احمد محمود میشناسند، نگاه دیگری به آنها دارد؛ آنها برایش بخشی از وجود پدر هستند و با وسواس از یادگاریهای او نگهداری میکند، هرچند که نگهداریشان در طول زمان سخت و سختتر میشود. میگوید: «سعی کردم با گذاشتن وسایل در اینجا، لحظه به لحظه زندگی پدر را بازسازی کنم، هر کدام لحظهای از زندگی پدر است. سعیام بر این بود. زمانی که میخواستم خانه را رنگآمیزی کنم، نتوانستم این اتاق را رنگ کنم و گفتم ولش کنید، میخواستم حال و هوایش بماند.»
هرآنچه را از پدرش- که او را بزرگترین سرمایه زندگیاش میخواند- دارد با احتیاط برمیدارد، با عشق به آنها نگاه میکند و لبخندی بر لبانش مینشیند. اسیر خاطره میشود و حکایت حال آنها را میگوید. قابهایی از دهخدا و هدایت و «سارک» دختر کوچک احمد محمود روی دیوارها، کتابهای کتابخانه از «روزشمار تاریخ ایران»، «ایران بین دو انقلاب» «بیماریهای کلیه» و «بیماریهای قلب و عروق» گرفته تا «حافظ شیرینسخن»، «شرحی بر حافظ»، «کتاب کوچه» احمد شاملو و «ابومسلمنامه»، جایزههای احمد محمود از «گردون» و «مهرگان ادب» گرفته تا «هوشنگ گلشیری»، عینکهایش روی میز و دمپاییهای جفت شده زیر میز و هدیهای که زهره، همسر کیانوش عیاری آورده روی قفسه. بابک اعطا از اینکه دلتنگ پدر میشود، میگوید: «من هنوز با او حرف میزنم. هیچکس او را به عنوان یک پدر نشناخت. بینظیر بود. از همهچیز برای بچههایش میگذشت. پدر بینظیری بود و هر کاری از دستش برآمد، برایمان کرد. او نویسندهای نبود که جنبه پدریاش کمرنگ باشد.» سپس از مادرش یاد میکند که با پدرش دخترعمه پسردایی بودند و از ازدواج آنها در دورۀ نوجوانی و اختلاف عقیدهشان میگوید: «پدرم به عنوان یک نویسنده و روشنفکر ممکن بود مانند بسیاری از روشنفکران و هنرمندان، زمانی که به سنی رسید و مشهور شد، زنش را طلاق بدهد اما پدر این کار را نکرد با اینکه در شرایط ناخواستهای برایش زن گرفتند، همسرش را رها نکرد و میگفت این زن چه گناهی کرده است، چون من مرد هستم و توانایی دارم طلاقش بدهم؛ این حرفها چیست؟! همان بلایی که سر من آمده، سر او هم آمده است. به مرور زمان آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند و پدرم میگفت اگر این زن را نداشتم، احمد محمود نبودم و این زن باعث شد که من احمد محمود شوم. پدرم آدم بسیار شریفی بود، بسیار شریف. مادرم هم همه زندگیاش را برای او گذاشت.»
و داستان مدادهای روی میز که روزگاری ۱۶ تا بودند و حالا کمتر شده را اینگونه میگوید: «پدرم عادت داشت هر شب ۱۶ مداد را تراش و آماده نوشتن میکرد تا هنگام نوشتن، وقتش برای تراش کردن مدادها نرود. البته در این سالها برخی از کسانی که آمدهاند، یکی یکی مدادها را برداشتهاند و الان تعداد کمی از آنها مانده است. البته مدادهای استفاده نکرده بسیاری داریم که نمیدانم آنها را چه کنم.»

