رنگ‌زمینه

قطعه گمشده

“کازوئو ایشی گورو”

کازوئو ایشی‌گورو، نویسندۀ برندۀ نوبل در یادداشتی به مناسبت بیستمین سالگرد انتشار رمان تحسین‌شده «هرگز رهایم مکن» از سال‌ها تلاش بی‌نتیجه، الهامات پیش‌بینی‌ناشده، مواجهه با نسل جدید نویسندگان و نهایتاً کشف صدایی که رمان را شکل داد، پرده برمی‌دارد.
ایشی‌گورو در این یادداشت نوشته است: «درحالی ‌که مشغول نوشتن رمان چهارم و پنجمم بودم، مطالعه‌ام به‌شکلی رازآلود به یک نوع جنگل مینیاتوری سرپوشیده تبدیل شده بود. همه‌جا کوه‌هایی از صفحات خط‌خورده و برج‌های لرزانی از پوشه‌ها روی هم انباشته شده بود. اما در بهار ۲۰۰۱ با انرژی‌ تازه، کار بر روی رمان جدیدم را آغاز کردم. اتاقم را مطابق با خواسته‌های دقیق خودم کاملاً بازسازی کرده بودم. حالا قفسه‌هایی منظم تا سقف داشتم و چیزی که سال‌ها آرزویش را داشتم- دو میز تحریر که در گوشه‌ای قائم به هم می‌رسیدند. اتاق مطالعه‌ام اگرچه کوچک‌تر از قبل به نظر می‌رسید(من همیشه ترجیح می‌دهم در اتاق‌های کوچک و پشت به هر منظره‌ای بنویسم) اما بسیار راضی‌کننده بود. به هر کسی که علاقه‌مند بود، می‌گفتم این اتاق شبیه کوپه‌ قطارهای لوکس قدیمی‌ است: کافی بود صندلی‌ام را بچرخانم و دستم را دراز کنم تا هر چیزی که می‌خواستم را بردارم. یکی از مواردی که حالا به‌راحتی در دسترس بود، یک زونکن در قفسه سمت چپم بود با عنوان «رمان دانشجویان». این زونکن شامل یادداشت‌های دست‌نویس، نمودارهایی با خطوط درهم و صفحاتی تایپ‌شده بود که از دو تلاش جداگانه در سال‌های ۱۹۹۰ و ۱۹۹۵ برای نوشتن رمانی که بعدها به «هرگز رهایم مکن» تبدیل شد به‌جا مانده بود. در هر دو نوبت پروژه را رها کردم و به نوشتن رمانی کاملاً بی‌ربط پرداختم. البته لازم نبود آن زونکن را زیاد باز کنم چراکه محتوایش برایم کاملاً آشنا بود. «دانشجویان» من نه در نزدیکی دانشگاهی بودند و نه کوچک‌ترین شباهتی به شخصیت‌های رمان‌هایی مانند تاریخ پنهان یا «رمان‌های دانشگاهی» مالکوم بردبری و دیوید لاج داشتند. مهم‌تر از همه، من می‌دانستم آن‌ها سرنوشتی عجیب و مشترک دارند؛ سرنوشتی که عمرشان را به‌شدت کوتاه می‌کرد اما در عین حال باعث می‌شد، حس خاص‌ بودن و حتی برتری داشته باشند. اما این «سرنوشت عجیب» چه بود؟ بُعدی که امید داشتم به رمانم ویژگی‌ خاصی ببخشد؟ این پرسش در تمام دهۀ‌ گذشته بی‌پاسخ مانده بود. سناریوهایی دربارۀ ویروس یا مواجهه با مواد رادیواکتیو را بررسی کرده بودم. حتی یک ‌بار صحنه‌ای سوررئال در ذهنم ساخته بودم که در آن مسافری جوان، نیمه‌شب در بزرگراهی مه‌گرفته، کاروانی از وسایل نقلیه را متوقف می‌کند و سوار کامیونی می‌شود که موشک‌های هسته‌ای را در مناطق روستایی انگلستان جابه‌جا می‌کند. با وجود این صحنه‌ها هنوز احساس نارضایتی داشتم. هر ایده‌ای که به ذهنم می‌رسید، یا بیش از حد «تراژیک» بود، یا احساساتی و یا به‌سادگی، مسخره. هیچ‌کدام از تصوراتم به آن چیزی که در ذهنم به‌صورت کمرنگ دیده می‌شد، نزدیک نبود. اما در سال ۲۰۰۱ وقتی دوباره به پروژه بازگشتم، احساس می‌کردم چیزی مهم تغییر کرده است و این تغییر فقط در مطالعه‌ام نبود. من به‌عنوان خواننده و نویسنده، تحت‌تأثیر دوره‌های ادبیات دانشگاهی دهۀ ۱۹۷۰ و صحنه داستان‌نویسی لندن در دهۀ ۱۹۸۰ رشد کرده بودم. دوره‌ای هیجان‌انگیز که با بلندپروازی‌های ادبی و پذیرش جریانات بین‌المللی و پسااستعماری شناخته می‌شد. اما در عین حال با هر اثری که به ‌ظاهر از ژانر «عامه‌پسند» مشتق شده باشد، خصمانه یا دست‌کم با تحقیر برخورد می‌کرد. به‌ ویژه علمی‌-‌تخیلی که انگار داغ ننگی عجیب بر آن خورده بود و در دنیای خلاقه و نشر در نوعی انزوا فعالیت می‌کرد. بنابراین من، مانند بسیاری از هم‌نسلانم، همیشه از علمی‌- ‌تخیلی فاصله می‌گرفتم و آن را بی‌ارتباط با اهداف هنری خود می‌دانستم. اما اواخر دهۀ ۱۹۹۰ به ‌ناگاه متوجه شدم دیگر «نویسندۀ جوانی» نیستم و نسلی جدید و هیجان‌انگیز در بریتانیا سر برآورده که معمولاً ۱۵ سالی از من جوان‌تر بودند. برخی از آن‌ها را از دور می‌خواندم و تحسین می‌کردم و برخی دیگر تبدیل به دوستانم شدند. برای مثال: الکس گارلند (که در آن زمان به‌تازگی رمان ساحل را منتشر کرده بود) و ملاقات‌هایی غیررسمی در کافه‌های شمال لندن با هم شکل دادیم که تا امروز ادامه دارد. او فهرستی از رمان‌های گرافیکی ضروری برایم تهیه کرد و مرا با آثار مهمی از آلن مور و گرنت موریسون آشنا کرد. در آن زمان، گارلند مشغول نگارش فیلم‌نامه‌ای بود که بعدها به فیلم کلاسیک «۲۸ روز بعد» تبدیل شد. او پیش‌نویسی اولیه را به من نشان داد و من با علاقه به بحث‌هایش درباره راه‌های پیشبرد داستان گوش دادم. در پاییز ۲۰۰۰ نیز در یک تور کتاب از شرق تا غرب آمریکا، برنامه‌ام سه‌ بار با برنامه نویسنده‌ای جوان از انگلیس که در حال تبلیغ رمان اولش بود، تلاقی پیدا کرد. نام او دیوید میچل بود و نام رمانش «شبح نوشته» بود که هر دو برایم ناشناخته بودند. شب‌ها در لابی هتل‌های غرب میانه آمریکا، پس از رویدادهای جداگانه‌مان، می‌نشستیم و با هم موسیقی‌هایی که پیانیست می‌نواخت را حدس می‌زدیم.
در کنار گفت‌وگو دربارۀ دیکنز و داستایفسکی، متوجه شدم که او از اورسولا لی‌گوئین، رزمری ساتکلیف، فیلم ماتریکس، اچ.پی. لاوکرفت، داستان‌های ترسناک و ارواح قدیمی و ادبیات فانتزی سخن می‌گوید. وقتی به خانه برگشتم، رمان «شبح نوشته» را خواندم و دریافتم با استعدادی هیولاگونه هم‌صحبت بوده‌ام ، ارزیابی‌ای که وقتی رمان «اطلس ابر» را سه سال بعد منتشر کرد، تقریبا به اجماع جهانی رسید. آشنایی با این همکاران جوان مرا هیجان‌زده و آزاد کرد. آن‌ها پنجره‌هایی را برایم گشودند که پیش‌تر به فکر باز کردن‌شان نبودم. آن‌ها فقط مرا با فرهنگی گسترده‌تر آشنا نکردند بلکه افق‌های تازه‌ای را به تخیل من بخشیدند. شاید عوامل دیگری هم در آن دوره نقش داشتند مثل نوشتن دو رمان قبلی‌ام («تسلی‌ناپذیر» و «وقتی یتیم بودیم») که باعث شد، احساس جسارت بیشتری برای دور شدن از «واقعیت» روزمره داشته باشم. به ‌هر حال، سومین تلاشم برای نوشتن رمان «دانشجویان» متفاوت بود. ناگهان احساس کردم که می‌توانم کل داستان را در ذهنم ببینم. تصاویری فشرده و صحنه‌هایی تند از برابر ذهنم گذشتند. عجیب آن‌که احساس پیروزی یا هیجان خاصی نداشتم. چیزی که امروز به یاد می‌آورم، نوعی آسودگی بود، این‌که بالاخره قطعه گمشده پازل را یافتم و همراه با آن اندوهی ملایم و چیزی شبیه تهوع حس کردم.»

sazandegi

پست های مرتبط

عذرخواهی نماوا

راه نمایش “سووشون” باز می‌شود؟ پلتفرم نماوا با انتشار بیانیه‌ای از انتشار…

وداع با تهیه‌کننده نفس عمیق

به یاد “امیر سمواتی” پیکر «امیر سمواتی» تهیه‌کننده فیلم «نفس عمیق» میان…

پایان جاسوسی‌نویسی

“فردریک فورسایت” درگذشت فورسایت، نویسندۀ نام‌دار و خالق رمان کلاسیک «روز شغال»…

دیدگاهتان را بنویسید