رنگ‌زمینه

یک پایتخت غیرمعمولی

درباره سریال “پایتخت”

فصل هفتم «پایتخت» حالا تبدیل به مهم‌ترین مجموعه در مدیریت فعلی تلویزیون شده است. سریالی که تمامی رکوردهای بیننده این رسانه را جا‌به‌جا کرد؛ طوری که برای مدیران این سازمان هم غیرقابل پیش‌بینی بود و احتمالاً آنها پس از گذشت چهار سال از آمدن‌شان باید متوجه تفاوت به‌کارگیری چهره‌های شناخته ‌شده از چهره‌هایی که قصد داشتند هر طور شده‌ آنها را مقبول و محبوب کنند، شده باشند. «پایتخت» با همه ضعف‌ها و نواقصش توانست مخاطبی که سال‌هاست تلویزیون ملی را به فراموشی سپرده بود، دوباره پای آن بنشاند. چه بسیاری خانواده‌هایی که سال‌ها بود، دسته‌‌جمعی به تماشای برنامه‌های رسانه ملی نمی‌نشستند و با پخش «پایتخت» این را دوباره در کنار یکدیگر تجربه کردند. جذابیت این سریال آنقدر بود که حتی مصرف اینترنت را در زمان پخشش کاهش دهد. در واقع با پخش این مجموعه، خاطره برنامه‌های پربیننده‌ای که بخشی از فرهنگ‌سازی را بر عهده داشتند و شرکت برق و آب و فاضلاب از آنها برای کاهش در مصرف کمک می‌گرفتند، تازه شد. چراکه آنها هم در زمان پخش خود به طور محسوس، کاهش در مصرف را نشان می‌دادند. با همه اینها پخش «پایتخت» اگر هیچ سودی نداشت که داشت به مدیران رسانه ملی فهماند و ثابت کرد که با حذف چهر‌های مشهور و محبوب تنها دست خود را خالی کردند، رسانه ملی تبدیل به رسانه گروهی شد که با آنها همسو بودند و این خسارتی بزرگ به این رسانه وارد کرد تا جایی که کمترین تاثیر را در میان آحاد جامعه داشت و دیگر حتی مناظره‌های انتخاباتی‌اش هم مقبول نبود. واقعیت این بود که آنها با حذف چهره‌ها، مرجعیت رسانه‌‌‌ای را از خود جدا کردند و تنها به فکر مخاطبان وفاداری بودند که تصور می‌کردند تنها باید برای آنها برنامه‌سازی کنند. اما حالا پخش «پایتخت» آغاز دورانی تازه است برای پایان همه این تصورات باطل و شکل گرفتن این امید که مدیران فعلی رویه خود را درباره دیگر چهره‌ها و افراد محبوب رسانه تغییر دهند. با تمامی این اوصاف فصل هفتم «پایتخت» با اینکه تماشاگر بسیاری داشت اما نمی‌توان آن را جزو فصل‌های موفق این مجموعه دانست. خانواده دچار تغییرات عمده‌ای شده بود که این تغییرات ظاهر و چهره شخصیت‌ها تا ترکیب خانواده را شامل می‌شد. دوقلوها عوض شده بودند، بهبود حذف شده بود، کودکی تازه به خانواده نقی معمولی اضافه شده بود و دامادهایی از راه رسیدند که هر یک داستانی تازه برای خود رقم ‌زدند. اما خرده‌داستان‌هایی که از ابتدا به مرور روایت می‌شدند، فاقد انسجام و ربط به یکدیگر بودند. در واقع برخی از آنها را می‌شد از سریال حذف کرد بدون اینکه خللی در مابقی مجموعه پیش آید. انگار محسن تنابنده به‌ عنوان طراح و سرپرست فیلمنامه، تعدادی قصه طراحی کرده بود که ربطی به قبل و بعد خود نداشتند. این خرده‌داستان‌ها فقط فضا می‌ساختند، کمی هم فضا را کمدی و خنده‌دار می‌کردند، البته نه اینکه تماشاگر را به خنده وا دارد بلکه تنها لبخندی به لبش می‌نشست و بقیه داستان را دنبال می‌کرد. در واقع فصل هفتم شبیه اپیزودهای جدا از هم بود که بودونبودشان چندان فرقی هم نمی‌کرد تا جایی که آنها را می‌توان با کمی تغییر در فصل‌های بعد هم بازسازی کرد.
به طور مثال، آمدن سالار معمولی چقدر تفاوت در داستان ایجاد کرد؟ غیر از خرده‌داستان اول که مربوط به بردن خودکار به مدرسه‌اش می‌شد، چقدر در قصه تاثیرگذار بود؟ نه تاثیری بر روند داستان ایجاد کرد و نه تغییری در روایت داد. او فقط پسربچه‌ای بانمک بود که کل دیالوگ‌هایش در داستان به سه چهار صفحه هم نمی‌رسید و اصلاً معلوم نشد به چه دلیل به این خانواده اضافه شده است؟ حسادت نقی به توجه زیاد هما به این فرزند تازه‌وارد جز در قسمت اول در بقیه قسمت‌ها دیده نمی‌شد و اصلاً معلوم نشد، هما که مظهر عقل و دانایی در این خانواده بود چرا باید پیش روانشناسی برود که شیرین‌عقل به نظر می‌رسد! رحیم به ‌یک ‌باره عاشق دختر نقی معمولی شده و به سراغ رقیب خود رفت تا او را کله‌پا کند اما ما پیش از آن، نه پیرنگی از این عشق و عاشقی دیده بودیم و نه پس از آن ادامه این عشق آتشین دیده ‌شد. انگار این داستان تنها برای همین دو قسمت کفایت می‌کرد و تنابنده، دلیلی برای ادامه آن نمی‌دید. از اینها مهم‌تر بهتاش چرا باید به بیماری میمونی دچار می‌شد؟ اگر او دچار افسردگی یا گوشه‌گیری شده بود چه چیزی از داستان فعلی کمتر داشت و سریال چه آسیبی می‌دید؟
این‌طور که به نظر می‌رسید، در این فصل حیوانات باید مسبب خرابکاری‌ها و اتفاقات بد نشان داده می‌شدند. گراز از میان شالیزارها چنان می‌دود که به شهر رسیده و با ورود به بازار همه چیز را به هم ریخته و نقی را به زمین می‌زند، مرغ و خروس‌ها مست می‌کنند و روی زمین ولو می‌شوند. میمون مریض، بهتاش را چنگ می‌ز‌ند و گاز می‌گیرد تا او مبتلا به بیماری ناشناخته‌ای شده و حتی ظاهرش هم شبیه به میمون می‌شود، درحالی که این شباهت، نه کارکردی در داستان داشت و نه تاثیر مهمی در رفتارهای این شخصیت و ایجاد تغییرات اساسی در او ایجاد می‌کرد. در آخر هم خرس به این خانواده حمله می‌‌کند. این‌ یکی از همه غریب‌تر بود. چراکه معلوم نیست چطور باید به ذهن تنابنده چنین داستانی خطور کند؟ حیوانات مختلف در فصل‌های مختلف پایتخت حضور داشتند مانند خروس‌جنگی و جوجه‌ماشینی‌هایی که از پشت کامیون روی زمین سرازیر شدند اما نقی در این فصل در استفاده از حیوانات محیر‌العقول خیلی عجیب عمل کرد، طوری که بسیاری از این داستان‌ها، نه قابل هضم و نه قابل باور بود. حضور آنها تنها فضایی عجیب‌الخلقه می‌ساخت و داستان را پر می‌کرد، شبیه اسلپ‌استیکی که بدون اینکه کارکرد دیگری داشته باشد برای تماشاگر ملموس هم نیست.
خودرو از کاراکترهای مهم داستان‌های پایتخت به حساب می‌آید کامیون، ماشین شاسی‌بلند و خاور ارسطو و لیموزین تشریفات همه ازجمله کاراکترهای مهم داستان‌های پایتخت بودند که حالا تبدیل به کمپر ارسطو شده و این یکی برخلاف بقیه ایده‌های بی‌‌کارکرد، توانست در داستان نقش مهمی داشته باشد اما واقعاً شری چرا باید قصد سفر به مریخ داشته باشد و این داستان غریب پس از سه، چهار قسمت تمام و ماست‌مالی شود؟ این قصه چه جذابیت و طنزی دارد که باید تنابنده آن را در داستان بگنجاند. اگر شری در دانشگاه زمین‌شناسی خوانده بود و یا اینکه استاد نجوم بود این قصه را نمی‌شد این‌طور روایت کرد؟
پاسخ معلوم است چون این ایده هم مانند دیگر خرده‌داستان‌های سریال قرار نبود به نتیجه برسد و ادامه پیدا کند. اراده این بود که این داستان تنها عجیب‌وغریب و تازه طراحی شود و آرش عباسی به ‌عنوان نویسنده با این ایده‌هایی که تنابنده ارائه می‌داد، آنها را بنویسد. چراکه انگار هدف این بود که تنها داستانی به تصویر درآید و بعد هم سرهم‌بندی شده و فیصله پیدا کند. مانند همان شهاب‌سنگی که آمدن و رفتنش مانند خیلی دیگر از خرده‌داستان‌ها غیرمنطقی و غیرقابل باور بود، در تصور تماشاگر نمی‌گنجید و نمی‌توانست مثل کشتی گرفتن نقی و مسابقات او در فصل سوم برایش جذاب و قابل هضم باشد.
واقعیت این است که فصل‌های موفق «پایتخت» کیفیت و جذابیت خود را از داستا‌های واقعی و ملموس این خانواده کسب می‌کردند. مردم خانواده‌ای را می‌دیدند که به ‌شدت نزدیک به آنهاست. سادگی،‌ صداقت و بی‌غشی را در آنها می‌دیدند. حتی زرنگ‌بازی‌های نقی شبیه خود آنها بود که در اغلب مواقع هم نتیجه نمی‌داد. نه اینکه ناشنوایی‌‌اش به یک‌باره رفع شود، با ماشین‌پرنده چشم دیگران را خیره کند، ناگهان با خرس مواجه شود و گراز او را به زمین بزند.
نقی معمولی در این فصل دیگر آن آدم ساده‌دلی که خودبزرگ‌پندار بود و احساس زرنگی می‌کرد،‌ نبود. محسن تنابنده، شخصیتی را طراحی کرده بود که هم رفتارها و هم تصمیماتش، گل‌درشت‌تر از همیشه به چشم می‌آمد، انگار بعد از ۴ سال او تصمیم گرفته بود همه چیز بزرگ‌تر و شگفت‌انگیزتر از فصل‌های قبل باشد و حیف که این عجیب‌وغریب بودن، کمکی به جذاب‌تر شدن داستان و شخصیت‌ها نکرد. کاش تنابنده به همان نقی معمولی و ساده که زبل‌بازی‌هایش ملموس و آشنا بود، بازگردد و داستان‌هایی ساده اما نزدیک به مردم معمولی روایت کند.

sazandegi

پست های مرتبط

اقتباس، آوازه، خشم

نگاه “مهرزاد دانش” به حاشیه‌هایی که بر سر “سووشون” در نمایشگاه کتاب…

بغض فروخفته

درباره “حسین علیزاده” چندی پیش در نمایشگاهی که برای نمایش سازهای کهن…

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴

دیدگاهتان را بنویسید