درباره کتاب جدید “محمد کیانوشراد”
آلبرکامو در افسانۀ سیزیف، چهرهای از انسان را به ما نشان میدهد که محکوم است سنگی عظیم را تا بالای کوهی ببرد، در حالی که آن سنگ هربار پیش از رسیدن به قله به پایین بازمیغلتد. این تلاش بیپایان و عبث در نگاه کامو، تصویری از وضعیت وجودی انسان در جهانی است که پاسخی برای رنجهایش ندارد. اما آلبرکامو با نوعی شجاعت اگزیستانسیالیستی، نتیجه میگیرد که «باید سیزیف را خوشبخت دانست» چون او در این آگاهی به بیمعنایی، شور زیستن را درمییابد.
به نظر می رسد، داستان «گرگها و گرازها» نوشتۀ محمد کیانوشراد هم در دل چنین افقی تنفس میکند. روایتش، نه با قهرمانگرایی میخواهد به مخاطب امید بفروشد، نه با شکستباوری به تلخی مبتذل گرفتار شود. آنچه نویسنده در اثر انجام میدهد، بازنمایی صادقانۀ زیست انسانی در جهانی است پر از تناقض، فرسایش، زوال و البته جستوجوی کرامت انسانی.
«گرگها و گرازها» رمانی با لحنی آرام اما اندیشمندانه است. رمانی چندلایه که تلفیقی از خاطره، اعتراض اجتماعی، تنهایی فردی، تردید ایدئولوژیک و مرثیهای اگزیستانسیالیستی برای زیستن در خوزستان معاصر را در خود جای داده است. محمد کیانوشراد در این داستان، نه تنها به بازنمایی وضعیت اجتماعی سیاسی کارگران هفتتپه، بحرانهای هویتی، فسادها و بیعدالتی و… میپردازد بلکه تلاش کرده از دل روایتهای خانوادگی، دیالوگها، بازنشستگی، مرگ و خاطره به سطوح عمیقتری از تجربیات انسانی نفوذ کند.
قلم کیانوشراد در این کتاب بیتکلف، آرام و روایتمحور و همراه با گفتوگوی بسیار شخصیتهاست، با لحن و بیانی که یادآور آثار متاخر محمود دولتآبادی یا حتی رگههایی از حس و زبان آلبرکامو در رمان بیگانه است. زندگی واقعی روایت میشود ولی در دل روایت، تأمل و اندیشهورزی هم هست. یکجور احتیاط اگزیستانسیالیستی در این داستان هست، نه قطعیت محتوم ایدئولوژیک مارکسیسم کلاسیک بر آن حاکم است و نه خوشباوری رمانتیستی. کیانوشراد در این داستان در عین نقدهای اجتماعی، تنهاییهای شخصیتها را از یاد نمیبرد و تأملات فلسفی و اگزیستانسیالیستی در داستان موج میزند. یوسف، شخصیت محوری داستان، تصویری پیچیده از انسانی است که در تداوم زمان، از مبارزه و آرمانخواهی به تأمل و فروتنی رسیده است. یوسف دیگر نه باورهای پیشین را یکسره میپذیرد و نه به نیهیلیسم میغلتد. او تکهتکه شدن خود را از خلال تجربههای خودش میبیند؛ از عشق و مبارزه تا فقدان، پیری، بازنشستگی و در نهایت، تفکر در باب مرگ.
داستان در زبان یوسف، فلسفهای جاری دارد. همانطور که مونتنی میگوید: «فلسفهورزی چیزی جز آموختن مردن نیست.» یوسف نیز به تدریج از زندگی کنار مینشیند و در آستانۀ مرگ به نوعی رضایت اگزیستانسیالیستی میرسد که نه ناشی از قطعیت که برآمده از تداومِ تأملورزی و اندیشیدن است.
اینطور به نظر میآید که اثر کیانوشراد در تلاقی چند افق فلسفی حرکت میکند: یکی فلسفۀ اگزیستانسیال که در تأکید بر تجربۀ شخصی، مواجهه با مرگ، اضطراب، پوچی و ارزش انتخاب و آزادی معنا مییابد. یوسف در برابر گریز از مرگ، تسلیم نمیشود بلکه در گفتوگوی صمیمانهاش با دانیال، رمضان یا در خلوت خود با حرم، تلاش میکند با مرگ آشتی کند؛ همانطور که سیزیف با سنگ. نکتۀ بعدی، گرایشهای انتقادی با زمینههای مارکسیستی است که در دیالوگهای فؤاد و کارگران بهوضوح بیان میشود: شورش علیه وضعیت ناعادلانۀ اقتصادی، کالایی شدن انسان و میل به زیستنی فراتر از نان و کار و اهمیت دادن به کرامتشان. اما مهم است که داستان، در عین همدلی با این صداها، به آنها نگاهی بدون افراط و قطعیت ایدئولوژیک دارد. در واقع فؤاد نه فقط بهعنوان کارگر معترض بلکه بهمثابۀ سوژهای آگاه و درگیر با واقعیت طبقۀ خود بهتدریج از شعارهای کلیشهای سوسیالیستی عبور میکند. او با تجربۀ مستقیمِ کار در بخش خصوصی و با ورود به فضای گفتوگو و تأمل در محیطی چون کلابهاوس به این خودآگاهی میرسد که آرمان اگر درون طبقه نرود، ابتر است. این نکته نشان میدهد، کیانوشراد نه مبلغ یک ایدئولوژی بلکه دغدغهمند شأن انسان است. فؤاد چپ بودن را مثل «سربازی» توصیف میکند؛ تجربهای گذرا که اغلب چپها از آن عبور میکنند و نهایتا فرزندان خودشان را راهی غرب میکنند. در اینجا، داستان به گونهای درخشان، امکان تلفیق تجربهگرایی اگزیستانسیالیستی با آگاهی طبقاتی را میآزماید؛ جایی که سوسیالیسم، نه آموزهای بیرونی بلکه باید تجربهای درونی شده، باشد.
از نظر ادبی، داستان دارای ساختار روان، گفتوگوهایی طبیعی و فضاسازی توصیفی دقیقی است. اشاره به شهرها و مکانهایی مثل آبادان، اهواز، شوش، کارون، پل سیاه، نیشکر، هفتتپه و فلافلفروشیهای لشکرآباد، هم نوستالژیک است و هم ژئوپلیتیک. استان خوزستان در اینجا، نه یک پسزمینه و بکگراند بلکه یک شخصیت زنده است. شخصیتی زخمی اما همچنان ایستاده. پایان داستان نیز با تصویری از گاومیشهای مرده و ساختمان رها شده محیط زیست، مرثیهای است بر چالشهای بیپایان محیط زیستی و تنشهای آبی و… .
در پایان میتوان گفت، داستان «گرگها و گرازها» روایت تقابلهای بیپایان است: بین طبقه و قدرت، بین انسان و نظام، بین حقیقت و منفعت، بین اندیشه و ترس. اما در همۀ اینها، چیزی که باقی میماند، همانی است که کامو نیز در سیزیف میدید: لحظهای کوتاه از آگاهی و مقاومت، جایی میان سنگ و قله که زندگی در آن معنا میگیرد. نه از آن رو که معنایی از قبل موجود است بلکه از آن رو که در خودِ زیستن و در شورش علیه پوچی، معنا خلق میشود.
بدون اغراق باید گفت در دورانی که داستاننویسی اجتماعی گرفتار شعارزدگی یا رئالیسم بیرمق است «گرگها و گرازها» تجربهای اصیل و انسانی است که با نگاهی متواضع، اما اندیشمند، از جهان میپرسد: در سرزمینی که آب نیست، نان نیست اما خواستن هست؛ چه میتوان کرد؟ پاسخ داستان، همان پاسخ سیزیف است: باید خواستن را، همین خودِ خواستن را، زیست و به رسمیت شناخت.